خیلی وقتا که سکوت میکنم
آدما یا فکر میکنن بلد نیستم جواب بدم
یا حق رو به طرف دادم و خفه شدم
ولی اینجوری نیست...
من همه فریادم رو توی گلوم خفه میکنم
همه دردم رو توی چشمام نگه میدارم
تا حرمتی شکسته نشه ...
اگه یه کم توی چشمام نگاه کنن میفهمن ..
حیف که اینروزا هیچکی هیچکی رو نگاه نمیکنه مورم شد و دلم قیلی ویلی رفت. دیگه نتونستم اون نگاهای داغ و طاقت بیارم و سرم و انداختم پایین. سرش و گذاشت رو سرم: ـ نیلوفر... ـ هوم؟ ـ ناراحتی؟ ـ نه... ـ چرا؟ ـ دلیل ندار.. گلوم به خاطر بغض سختی که توش بود درد ساعت الیزابت میکرد.. ـ وای خدایا چرا؟؟هن ارشان شروع به لرزیدن کردن: ـ همش تقصیر خودت بود برادر من.... اگه تو به چیزی که بودی راضی بودی الان نیلو این طور نبود. ـ« برادر من؟!؟!؟!؟» امیتیس و ارشان متعجب و ترسیده به عقب برگشتند. انگار تازه به خودشان آمده بودند... آن ها در خانه نیلوفر بودند... ـ نیلو بابا.... نیلو با اخم ظریف و گیجی همراه با تعجب نگاهش را به پدرش دوخت: ـ شما دوتا...خـ..خوا... این جا چه خبره؟ آمیتیس: من برات توضیح میدم. ارشان جلو رفت و شانه های نیلو را گرفت. در آن هوای گرم و شرجی نیلو میلرزید: ـ نیلو خوبی؟ آمیتیس: بهش شوک وارد شده. آرشان نیلو را در آغوش گرفت و او را ا رو ی زمین بلند کرد و به اتاقش برد. ارشان خواست از رو ی تخت بلند شود چای لاغری تیما که نیلو دستش را گرفت: ـ من میخوام بدونم. ارشان با تعجب گفت: ـ الان؟ نیلو با سر تایید کرد. ارشان کنارش نشست و موهایش را نوازش کرد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:07 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:05 Top | #107 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من واکر کودک اندازه فونت پیش فرض خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض نیلو که به این گونه نوازش ها عادت نداشت با اخم سرش را عقب کشید. ارشان رنجیده از حرکت نیلو گفت: ـ تا اون جایی که فهماه میکنی؟ بهش نگاه کردم... چشماش آبی بود... اخمی کردم و بدون جواب دادن سئوالش گفتم: ـ من دوست ندارم لنز بذاری. چشماش گرد شد... حقم داشت اصلا من و سننه کشان که خوب اورا درک میکرد بلند شد و زد بیرون از اتاق. **** نیلو.... یه جا خوندم این که ادما گریه میکنن نشونه ی عینک خلبانی شیشه آبی ضعیف بودنشون نیس نشونه ی اینه که خیلی وقته قوی بودن. منم خیلی وقته که قوی بودم درست از همون 15 سالگیم که بی مادر بزرگ شدم... پدر داشتم اما بی پدر بزرگ شدم... من تنها بودم خیلی تنها ولی به روی خودم نیاوردم... من فقط تظاهر به بی احساسی و سنگی میکردم. بابا منم دخترم احساس دارم و جنسم لطیف و ظرفِ... وای خدایا چقدر درد میکشیدم وقتی تنهایی سر قبر مامان میرفتمو ساعت ها گریه میکردم و باهاش درد و دل میکردم... وای خدایا چقدر درد ناکِ که داداش از راه رسیدتم بهت دروغ بگه. با به یاد آوردن حرفای نیما گریم بیشتر شد و بیشتر تو خودم فرو رفتم... از دست هق هق های پشت س؟ چرا نیلو؟ چرا همزاد پارا؟؟؟؟ الان پارا دیگه واقعا آتیشی میشه و نه من و زنده میذاره نه عشقم و که نیلو باشه. پشتی طبی باراد یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید که با شنیدن صدا نیلو سریع پاکش کردم: ـ پدرام چی شد؟ بلند شدم که دست زخمیم و بشورم ولی موندم کدوم دستم بود.. ـ چرا رو دست من زخمی، نیس؟ با گیجی داشتم نگاه میکرد که یاد یه چیزی افتادم... ارش هر عنصر.... یه قدرت ویژه... یه قدرت ویژه دیگه که با گردنبند کنترل میشه.... ـ ای وار چرا من اینارو یادم رفته بود؟من یه ارشدم... صدای نگران نیلو اومد: ـپدرام چت شه این لنز میذاره یا نه؟ ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:10 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:11 Top | #110 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر بفهم دیگر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض وای خدا کنه باز ضایعم نکنه مث اوایل که یه سره باهام کل کل میکرد: ـ چرا؟ این دفعه چشماش من گرد شد... ازم دلیل خواست...ضایعم نکرد؟ ایییی جونم عاشقتم نیلـ.... جااااان؟ این چه زری بود من الان زدم؟ من و عاشقی؟ اونم عاشق یه دختر؟ مگه من از همجنسای خودم خوشم نمیومد؟ خودم جواب خودم و داد: خیر.. ـ پس مبین؟ ـ خودتم خوب میدونی که هیچ علاقه ای به اون نداری. ـ پس چرا باهاش رابطه داشتم؟ ـ ینی خودت نمیتونی حدس بزنی اونا زورت کردن؟ ـ ای وای من... حالا اینارو بی خی نیلو رو بچسب... من دوسش دارم؟ هیچ صدایی جوابم و نداد: ـ سکوت علامت رضاست؟ نه نه نه وای خدای من پارا... اون هم من و میکشه هم نـ... نیلو: اه پدرام چرا باز رفتی تو فکر. ـ چیـ... چیزی نیس. برای رد گم کنی یه سیب برداشتم و تند و تند و کردم به پوست کردن: ـ آآآخ. نیلو: هـی. چی شد چیکار کردی؟ این منم ی آدم خسته یک هیچی زیر لب گفتم و انگشتم و که خیلی بد بریده بود و کردم تو دهنم.رفتم تو دست شویی به سرزنشای نیلو هم گوش ندادم. در و بستم و بهش تکیه زدم.ه اون جا برای کمک آوردن به بیرون رفته بودی هیچیت نمیشه... اون جا من خیلی عصبی میشم و ازت متنفر میشم ولی با این حال آزمایشاتم و تموم کردم و از اون جایی که تو افسوردگی گرفته بودی مجبور شدم به یکی از عمه هات بگم که حافظت و پاک کنه از اون جا به بعد هویت خودم و تورو عوض کردم و اومدیم شمال. ـ سر نیما چه بلایی اومد؟ ـ اون خیلی مامانی بود و بعد مرگ زیبا از خونه فرار کرد. من از اون موقع ندیدمش. نیلو بغض داشت. هیچ علاقه ای به این که پدرش اشک هایش را ببیند نداشت. برای همین به سختی گفت: ـ برو بیرون.... ونه ی ضعیف بودنشون نیس نشونه ی اینه که خیلی وقته قوی بودن. منم خیلی وقته که قوی بودم درست از همون 15 سالگیم که بی مادر بزرگ شدم... پدر داشتم اما بی پدر بزرگ شدم... من تنها بودم خیلی تنها ولی به روی خودم نیاوردم... من فقط تظاهر به بی احساسی و سنگی میکردم. بابا منم دخترم احساس دا ی ارشان گذاشت: ـ بعد این همه سال پیدات کردم بازم میخوای بری؟ ارشان با چشمانی پر از اشک و صدای بغض دار جواب داد: ـ بذاری برم آمی... بذار برم که انقدر شرمنده تو نیلو نشم. اشک های امیتیس روی گونه هایش ریخت... با صدای نسبتا بلندی گفت: ـ هنوزم خود خواهی... هنوزم فلاسک فندکی ماشین نامردی... دِ نامرد این چه کاری بود که با ما کردی؟ اون چه کاری بود که با زیبا ونیما کردی؟هاااااا؟ چرا وقتی اون بلا رو سر پارا و نیلو آوردی هر دوشون و تنها گذاشتی؟ اونا موش آزمایشگاهی نبودن. ـ بسه آمی تو رو خدا بس کن... نمیخوام نیلو پی به ذات خرابم ببره نمیخوام بفهمه به خاطر عقده های من به این چیزی که الان هس تبدیل شده. آرشان هر چه سعی کرد نتوانست اشک هایش را مهار کند و آن ها روی گونه هایش ریزختند.: ـ نیلو از همه چی خبر داره. با درد و تعجب به امیتیس نگاه کرد که او ادامه داد: ـ پاراتیس همه چیز و بهمون گفت!! شانه های پر هم به زور نفس میکشیدم... با نشستن دستی روز پهلوم جیغ زدم و اومدم بیرون که چشمای پر از غم پدرام و دیدم تو اون تاریکی: پدرام: هــیش... بند کفش نئون منم نیلو پدرام.. ـ تو...تو این جا.. چی کار میکنی؟ شونه ای بالا انداخت: ـ از رو دیوار پریدم. خودم و کشیدم عقب تر... مرتیکه دزد یه خورده حداقل شرم داشته باش نکه همون اول کاری میگی از رو دیوار اومدم...در کمال تعجب بچم پرو هم هست.. اومد و کنارم نشست... دستش و انداخت دور شونه هام... واسم تعجب آورد بود چرا مخالفت نکردم و به جاش سرم و گذاشتم رو شونش. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:10 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:06 Top | #108 Sanaz.MF Sanaz.MF قالب میوه جادویی Pop Chef آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت چیزی نگفت ولی یهو گفت: ـ نیما همه چیز و برام تعریف کرد. رم و جنسم لطیف و ظرفِ... وای خدایا چقدر درد میکشیدم وقتی تنهایی سر قبر مامان میرفتمو ساعت ها گریه میکردم و باهاش درد و دل میکردم... وای خدایا چقدر درد ناکِ که داداش از راه رسیدتم بهت دروغ بگه. با به یاد آوردن حرفای نیما گریم بیشتر شد و بیشتر تو خودم فرو رفتم... از دست هق هق های پشت سر هم به زور نفس میکشیدم... با نشستن دستی روز پهلوم جیغ زدم و اومدم بیرون که چشمای پر از غم پدرام و دیدم تو اون تاریکی: پدرام: هــیش... منم نیلو پدرام.. ـ تو...تو این جا.. چی کار میکنی؟ شونه ای بالا انداخت: ـ از رو دیوار پریدم. خودم و کشیدم عقب تر... مرتیکه دزد یه خورده حداقل شرم داشته باش نکه همون اول کاری میگی از رو دیوار اومدم...در کمال تعجب بچم پرو هم هست.. اومد و کنارم نشست... دستش و انداخت دور شونه هام... واسم تعجب آورد بود چرا مخالفت نکردم و به جاش سرم و گذاشتم رو شونش. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:10 10 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:07 Top | #109 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض پدرام: آمیتیس همه چیز و برام گفت!!! ـ زندگیِ داغون من برات جالبِ؟ من و بیشتر به خودش فشورد. ـ این چه حرفیه. سکوت کردم. اونم تا چند دقیقه نیلو که به این گوندوست داشتم ولی اون با دستای خودم نابود شد... اون دستگاه به خاطر فضولی تو آتیش گرفت. نیلو با تعجب به ارشان نگاه کرد که ارشان لبخندی زد و دستان ظریف نیلو را در دستش فشورد: ـ تو و پارا دوستای خیلی خوبی برای هم بودین... تو میخواستی اون و نجات بدی بدون این که به کسی حتی خود پارا بگی. با دستکاری کردن یکی از دستگاه ها اون و به آتیش کشیدی.. اون جا من و نیما نبودیم. زیبا به کمک میاد و .... اون میسوزه و جون میده پارا میسوزه ولی زنده میمونه تو هم ک ارشانیدم خودت از قضیه آزمایش ها مطلعی... با سر تایید کرد: ـ من بعد مرگ مادرت و نیما افسوردگی گرفتم.. من زیبا رو دوست داشتم ولی اون با دستای خودم نابود شد... اون دستگاه به خاطر کفی کفش مغناطیسی بهدیس تدبیر فضولی تو آتیش گرفت. نیلو با تعجب به ارشان نگاه کردم برای ناراحتیم. راست گفتم وقتی کنار پدرام بودم همه چیز و همه کس و از یاد میبردم... شاید تا چند دقیقه پیش داشتم از ناراحتی و غم سکته میکردم ولی الان نیستم: ـ میای بریم فیلم ببینیم؟ با تعجب و خنده نگاهش کردم: ـ اوره.. بریم. ـ هووکه ارشان لبخندی زد و دستان ظریف نیلو را در دستش فشورد: ـ تو و پارا دوستای خیلی خوبی برای هم بودین... تو میخواستی اون و نجات بدی بدون این که به کسی حتی خود پارا بگی. با دستکاری کردن یکی از دستگاه ها اون و به آتیش کشیدی.. اون جا من و نیما نبودیم. زیبا به کمک میاد و .... اون میسوزه و جون میده پارا میسوزه ولی زنده میمونه تو هم که اون جا برای کمک آوردن به بیرون رفته بودی هیچیت نمیشه... اون لیزر حرارتی جا من خیلی عصبی میشم و ازت متنفر میشم ولی با این حال آزمایشاتم و تموم کردم و از اون جایی که تو افسوردگی گرفته بودی مجبور شدم به یکی از عمه هات بگم که حافظت و پاک کنه از اون جا به بعد هویت خودم و تورو عوض کردم و اومدیم شمال. ـ سر نیما چه بلایی اومد؟ ـ اون خیلی مامانی بود و بعد مرگ زیبا از خونه فرار کرد. من از اون موقع ندیدمش. نیلو بغض داشت. هیچ علاقه ای به این که پدرش اشک هایش را ببیند نداشت. برای همین به سختی گفت: ـ برو بیرون.... ارشان که خوب اورا درک میکرد بلند شد و زد بیرون از اتاق. **** نیلو.... یه جا خوندم این که ادما گریه میکنن نشختی سرم و بلند کردم و تو چشمای مشکیش نگاه کردم: ـ چی؟ ـ نیما.. داداشت... بهم گفت بهت بگم اون روز کفشوی پلین اون دروغ هارو تحویلت داده چون فرارش واسش شرم آوره. نفس عمیقی کشید.... وویی نکن این کارو... نفش داغش خورد تو صورتم.. موره نوازش ها عادت نداشت با اخم سرش را عقب کشید. ارشان رنجیده از حرکت نیلو گفت: ـ تا اون جایی که فهمیدم خودت از قضیه آزمایش ها مطلعی... با سر تایید کرد: ـ من بعد مرگ مادرت و نیما افسوردگی گرفتم.. من زیبا رو وم... خوبه تا من برم پایین و چای بذارم تو هم یه دست به سر و روت بکش که رنگ میت شدی. ـ زبونت و گاز بگیر. ـ گفتم رنگش نه که خودش. بالشم و پرت کردم سمتش... با خنده رفت منم با لبخند رفتم تو دستشویی... &&& قسمت بیست و دوم... پدرام... خندم میگیره وقتی قیافش وکه وقتی گفتم از رو دیوار پردیم و یادم میاد.. بابا منِ چلفتی رو چه بالشت طبی زانکو به از دیوار پردین؟ من با نیما امده بودم. هه چقدر سعی کردم اون جا نخندم..با صدا نیلو به خودم اومد: ـ تو داری فیلم ن بهت زده به امیتیس نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: ـ آمیتیس.... هر دو مانده بودند چه کار کنند. یا چه کاری باید بکنن. همان طور به هم خیره شده بودند که ارشان به خود آمد و از خانه زد بیرون.. امیتیس نیز غیب شد و ثانیه ای بعد در حیاط مقابل ارشان ظاهر شد. ایستاد دستانش را روی شانه های خمیده چشمام گرد شد.... به س ارد آخه.؟؟؟؟؟؟؟ یکی از دستام و بردم پشتم و در و باز کردم... با یه چسب زخم ایستاده بود...ایول چسب زخم.
جز یاد تو در خاطر من نیست عزیزم
مانند تو عشق با صفا کیست عزیزم
بی یاد تو زندگی مرا نیست عزیزم
در ع بود نمره ی تو بیست عزیزم
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم می شود
آرام تلقین می کنم
کم کم ز یادم می بری
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست …
یه سلام عاشقونه با یه بغض بی بهونه
می نویسم تا بدونی یاد تو تو دل می مونه
سیم بندی دایره به 360 درجه «مضربی از 60» از کارهای بابلی ها میباشد . انواع ساعت ابتدائی بد نیست بدانیم که در گذشته بشر برای دانستن وقت و ایام، با توجه به تجربه و دانش زمانه، ساعت هائی را اختراع کرده و مورد استفاده قرار داده است، ایفنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعتهای آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند . مخصوصا" از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هس به دور خود کاملاً ثابت نیست و زمین هنگام چرخش به دور خود کمی تاب می خورد. ساعت های آفتابی دقیق همیشه جدول یا نموداری در کنار خود دارند که این اختلاف زمان را در ماه های مختلف سال تصحیح می کند. برخی دیگر از ساعت های آفتابی پیچیده نیز با خمیده کردن خط ساعت ها روی صفحه? خود یا با روش های دیگر مستقیماً ساعت درست را نشان می دهند. انواع جدیدتر ساعت: با پیشرفت علم و دانش بشری ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان به تدریج ساعت های دقیق تر مکانیکی، وزنه ای، فنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعت های آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند. مخصوصا از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هستند، سنجش دقیق زمان برای همه به طور ساده امکان پذیر گردید. در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا زمخت بوده، توسط یک نفر آلمانی ساخته شد. بعدها در اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دنده های بسیارکوچک ساعت دیواری طرح آیسان امکان ساختن ساعت های مچی ظریف به وجود آمد، به طوری که اولین ساعت های مچی شبیه ساعت های امروزی، در کشور تند، سنجش دقیق زمان برای همه بطور ساده امکان پذیر گردید . در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا" زمخت بوده، توسط یکنفر آلمانی ساخته شد . بعدها اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دندانه های بسیار کوچک،امکان ساختن ساعتهای مچی ظریف بوجود آمد، بطوریکه اولین ساعتهای مچی شبیه ساعتهای امروزی، در کشور سوئیس «از سالهای 1790 به بعد» ساخته شد ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان بین سالهای 1865 تا 1868 بزرگترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه ساعت دیواری طرح بلور نصب گردید ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل یافته . در مقابل بزرگترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد .شما هم مثل من بارها از کسی که در کنار پیادهرویی ایستاده، پرسیدهاید که «آقا ببخشید ساعت چنده!» ... و آن مرد که در آنجا منتظر کسی است، درحالی که به ساعت مچی خود نگاه میکند با لبخندی به شما میگوید: «خواهش میکنم ... یک ربع به چهار.» شما دوباره از او تشکر کرده و به راه خود ادامه میدهید و با خود میگویید هنوز 10 دقیقه دیگر وقت اضافه دارم، چون تا شرکت «X” 5 دقیقه راه است، وانگهی آقای «Y» هم چندان خوشقول و وقتشناس نیست. بنابراین شما با 10 دقیقه وقت اضافه 2 دیماه 1389 نیست و من بیهوده تصور میکنم که در چنین برشی از زمان ایستادهام.داودبن محمود قیصری در ادامه نظریات خود درباره زمان میگوید: «انسان در طول تاریخ هیچگاه نتوانسته است به تقسیمی از زمان دست یابد که با رویدادهای کیهانی و طبیعی سازگاری داشته باشد و از همین روست که هزاران گونه تقویم پدید آمده است که هیچکدام هم با تقویم طبیعی همخوانی و سازگاری کامل ندارد.» آنطور که در کتیبههای بابلی مشاهده شده، پس از کوچ قبیله کاسیان از ایران به «میاندرود» یا همان بینالنهرین، شیوه تقسیم زمان یا شبانهروز به 24 ساعت و هر ساعت به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه بوده است و بر این اساس دستکم از نیمه نخست هزاره دوم پیش از میلاد این روش برای تعیین «وقت»ردم: در بیشتر شهرهای بزرگ ساعت دیواری طرح کیان این ساعت ها در میدان اصلی نصب می شد تا مردم ساعت را بدانند. نمونه های بسیاری از اولقه جابه جا می شود ساخته ساعت های بسیار ظریف و دقیق مکانیکی، تمام الکترونیکی، کامپیوترحدود شش قرن قبل از میلاد، بابلی ها «در عصر امپراطوری دوم» چند مورد ابداعی از خود بجای گذاشته اند که امروزه نیز مورد استفاده کلیه کشورهاست . مرسوم داشتن هفت روز هفته و تعیین عدد پایه 60 برای ساعت، از یادگارهای بابلی ها بشمار میرود . بابلی ها عقیده داشتند چون عدد 60 به اعداد 1 ، 2 ، 3 ، 5 ، 6 ، 10 ، 15 ، 20 ، 30 قابل تقسیم است . لذا، این عدد را پایه در نظر گرفته و مبنای تقسیم بندی ساعت قرار دادند . همچنین تق گذاشته شده است. شیوهای که گویا از نظام شصتگانی شمارش اعداد برگرفته شده که در آن زمان رواج داشته و حتی تا امروز نیز باقی مانده است.از جمله فایدههای نظام شصتگانی شمارش اعداد، قابلیتهای بیشتر بخشپذیری در میان اجزای این نظام اعداد است و یکی از این قابلیتها مربوط به عدد 360 است که هر چند در زمانسنجی کاربری چندانی ندارد، ولی در درجهبندی صفحه دایره، سنت دیرین علمی خود را حفظ کرده است و شاید بر این اساس است که این روزها وقتی ما میبینیم که کسی حرف خود را پس میگیرد و از مواضع خود عقبنشینی میکند میگوییم طرف 360 درجه نظرش تغییر کرده است. و شاید بر این اساس است که هر چه ساعت در 3-2 قرن اخیر ساخته شده است، عقربههایش حول محور 360 درجه حرکت کرده است و ساعتهایی که از این شیوه برخوردار نبودهاند توفیق کمتری در زمانشناسی توسط مردم داشتهاند، گرچه با ایجاد ساعتهای دیجیتالی در سال 1962 میلادی حرکت عقربهها روی مدار 360 درجه صفحه ساعتها بیمعنی و کمکم کمرنگ شد. البتهاین وسایل کشف شده ساعت دیواری طرح دلسا حکایت از آن داشت. این ساعت ها تنها 4 روز در طول سال با ساعت های مکانیکی مطابقت دارند (16 آوریل، 14 ژوئن، 2 سپتامبر و 25 دسامبر). این پدیده به این خاطر است که راستای محور چرخش زمینکه مهمترین آنها عبارت می شده از: سـاعت آبی : در این نوع ساعت، از جریان یک نواخت آب استفاده میشده،ها به 5000 سال قبل برمی گردد و او ساخت این ابزار را به سومری ها و کلدانی ها نسبت می دهد، اقوامی که در منطقه? بین النهرین می زی داخل ظرف مدرج سوراخ دار را با آب پر میکردند ک آب قطره قطره از سوراخ کوچک می چکیده، و با توجه بمقدار آب خروجی، زمان تا حدودی معلوم میشده است . ساعت آفتابی : در ساعت خورشیدی، میله ای عمودی بر سطح افقستند. بر مبنای مدارک موجود نخستین کسی که به محاسبات نظری ساعت های آفتابی توجه کرد و باعث رواج آن ها شد، آنکسیماندر اهل ملطیه در قرن 6 پیش از میلاد بود. در این دوران بود که ساعت های آفتابی در نقاط مختلف امپراطوری یونان گسترش یافت. خارج از تمدن یونان، در حدود 340 سال پیش از میلاد ستاره شناسی کلدانی به نام بروسوس نخستین ساعت آفتابی کروی را طراحی کرد. در باین ترتیب که در این نوع ساعت، بدنه شمع مدرج می شد و با سوختن شمع و کوتاه شدن آن زمان را محاسبه می کردند. ساعت آفتابی: توالی فصل ها و تأثیر آن بر زندگی انسان ها از زمان های دور، دانش تقویم را به نیازی اصلی برای انسان در تمدن های بزرگ تبدیل کرد. موضوع اصلی ساعت دیواری طرح ارمغان تقویم سنجش و اندازه گیری زمان بود و در این میان دانستن مدت روز و داشتن زمان آن بسیار مهم می نمود. حضور خورشید در آسمان و تکرار روز و شب اندیشه? ساخت نخستین ابزار برای سنجش زمان را در انسان ایجاد کرد و به این ترتیب ساعت های آفتابی به عنوان اولین ساعت ها ساخته شد و با درک بهتر انسان از کارایی کره? آسمانی پیشرفت بیشتری کرد. براساس نوشته های هرودوت قدمت این ساعتین ساعت های آفتابی تا امروز وجود دارد که با پیشرفت علم و دانش انسان در زمینه? ریاضیات، کامل تر و دقیق تر شده است و امروزه این ساعت ها به عنوان نمادی از تمدن هر سرزمین مورد توجه قرار می گیرند. دقت ساعت های آفتابی: ساعت دیواری بیشتر ساعت های آفتابی تزئینی برای عرض جغرافیایی 45 درجه طراحی می شوند. اگر بخواهیم چنین ساعت هایی را برای عرض های جغرافیایی دیگر به کار ببریم، باید صفحه? ساعت را کج کنیم تا محور ساعت (راستای میله? ساعت) موازی با محور چرخش زمین قرار بگیرد و راستایش (در نیم کره? شمالی) به سمت قطب شمال باشد. ساعت های آفتابی معمولی، زمان ظاهری خورشیدی را نشان می دهند. ساعت دیواری طرح کیان این زمان با زمانی که از ساعت می خوانیم کمی فرق دارد و در طول سال تا حدود 15 دقیسوئیس «از سال های 1790 به بعد» ساخته شد. بین سال های 1865 تا 1868 بزرگ ترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه نصب گردید. ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل شده است. در مقابل بزرگ ترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد. ساعت هایی با تکنولوژی های جدید: تکنولوژی امروزی، انسان را قادر
یه جوری درباره آدما قضاوت کنید
که اگه یه روزی خلافش بهتون ثابت شد
شرمنده خودتون نشید !
این دو نکته را به خاطر داشته باشید:
هرچقدر احساس گناه داشته باشید، گذشته تغییر نمیکند
و هرچقدر استرس داشته باشید آینده عوض نمیشود
What? Ordin this and why here? If you know what it"s tied to the blood? Report: I was panicked Des ... Nmdvnstm what to do .. She intimidates said Khvnysh group is ساعت دیواری طرح عشق Report a hopeless said he was negative. Lily: Jaaaaaaaaan? I"ve Mra Aynaz to give blood. Sepehr: Nylvfrjan .. no way we lose this game. Lily stood up and shouted: I N.my.za.rm ... If Aynaz to give away one of our blood. Aynaz: Niloo miss this game ... In addition to her much anymore. Niloo: Khvvvv what? I ساعت دیواری طرح عشق can not let this become the way much you risk. Arash: My niece had her die Vkh Khvvv what you"re saying? All Nephew? !! ??! ?? Report: Vaaaaaaaaaaay already discussed this .... Nice Aynaz please give her blood. Lily gave up and said it was better he did not ... So .... hell I wanted blood. Bdm got up again and went to his room, went to the heart of heaven followed her dream. for convenience asleep.رام کم که هیچ بلکه دمای بدنش هر لحظه پایین تر می آمد.. سحر: نیلو چی کار کردی؟ فشارش هر لحظه داره میاد پایین تر. نیلوفر: نمیدونم من بعد کلی زحمت تونستم عادی کنم. سحر که در دانشگاه پرستاری میخواند رو به ارش پرسید: سحر: چقدر خون از دست داده؟ ارش: نمیدونم... تو وان آب پیداش کردم... همه ی آب وان صورتی شده بود.. سحر: چـــــی؟ این و چرا آوردین این جا؟ میدونی اگه الان خون به این نرسه چی میشه؟ ارش: من دس پاچه شده بودم... نمدونستم باید چی کار کنم.. سحر کلافه گفت: گروه خونیش چیه؟ ارش با بی امیدی گفت: ساعت دیواری طرح عشق او منفی. نیلوفر: جااااااااان؟ من عمرا بذارم ایناز به این خون بده. سپهر: نیلوفرجان.. چاره ای نداریم این از دست میره.. نیلوفر بلند شد و داد زد: من نِ.می.ذا.رم... اگه ایناز به این خون بده میشه یکی از ما. ایناز: نیلو این از دست میره... در ضمن زیاد بهش نمیدم. نیلو: خوووو که چی؟ نمیتونم بذارم این جوری خیلی تو خطر میوفته. آرش: خواهرزاده هیچ وقت نمیشد که نیلوفر دما رو عادی کنه همیشه میاورد پایین.. ولی این اولین بار نبود که پدرام این گونه میشد.. او خوب یادش بود اولین باری که نیلوفر را دید و اورا در آغوش گرفت نیز همچین حسی داشت.. *&*&*&*&*&* قسمت یازدهم: ساعت 2:40 دقیقه بود که آرش از خواب بیدار شد... در رخت خواب قلطی زد.. چشمانش نیمه باز بود اما با همان چشمان نیمه باز متوجه خالی بودن رختخواب پدرام شد.. با ترس از جا پرید.... بلند شد و همه ی خانه را گشت... پدرام را هیچ جایی پیدا نکرد. از این میترسی که از دوباره پاراتیس مزاحمش شده باشد هنوز دفعه ی قبل را فراموش نکرد بود که یکed and kicked to death, still heads. Pedram were bleeding. After the general alarm and kicked ساعت دیواری طرح عشق the out of heaven with Qafh opened for Arash. Sepehr: Aliyak, Khoshab not die .... I do not have a clockشب پدرام غیبش زد و شب بعد کبود و خونی جلوی در خانه پیدایش کردند.. خواست به بهراد زنگ بزند که ناگهان جرقه ای در ذهنش به وجود آمد... حمام... او حمام را نگشته بود. سرا سیمه به سمت حمام رفت و بدون توجه به شرایطی که ممکن است پدرام در حمام داشته باشد ، در حمام را باز کرد و خود را داخل حمام پرت کرد.... از چیزی که می دید دهانش بند آمده بود... پدرام داخل وان بود و از سرش خون زیادی می آمد طوری که آب داخل وان نیز به صورتی تبدیل شده بود... سریع اورا بلند کرد؛ خدا رو شکر پدرام انقدر شجاعت همیشه غُرش نمیکند سبک بود که بتواند اورا بلند کند و خودش نیز کم ورزشکار نبود. در طول این که داشت پدرام را خشک میکرد و لباسی تن او میکرد متوجه داغی او شده بود و فقط به یه چیز فکر میکرد " این وقت شب فقط میتونم برم ویلای سپهر اینا". بعد از این که پدرام را برداشت به سمت ویلای نیلوفر دوید و با مشت و لگد به جان در ویلا افتاد ؛ هنوز هم از سر پدرام خون می آمد. میترسید.... از این میترسید که دچار کمبود خون آن هم در آن وقت شب بشود و خوب میدانست گروه خونی پدرام او منفی هست. بالاخره بعد کلی زنگ و در و لگد سپهر با قافه ای داغون در را برای آرش باز کرد. سپهر: علیک.... نه جانِ من تو یه ساعت نداری؟ سپهر چشمانش نیمه باز بود و حالت آرش را نمیدی.... آرش که اعصابش از دست سپهر خورد شده بود با پدرام محلکم به سپهر زد و خود را به چای سبز و لاغری تیما داخل ویلا راه داد: ارش: برو اون ور دیگه.. واستاده واسه من چرت میزنه. سپهر که چشمانش از حرکت ارش باز شده بود حالا متوجه او و پدرام شد.. سریع در را بست و دنبال آرش رفت: سپهر: چیه؟ چی شده این وقت شب؟ چرا پدرام این طوریه؟ ای وای چرا از سرش خون میاد؟ چرا بدنش انقدر سرده؟ ارش: میشه سر من هوار نکشی؟ منم مث تو از هیچی خبر ندارم.. سپهر که خستگی را از چهره ی ارش دیده بود پدرام را از او گرفت و داخل خلنه رفت: سپهر داد زد: آیناز .... نیلوفر...سحر... پاشین بیاین کمک. آیناز: ای حناق بگیری سپهر.. چته سر صبح... نیلوفر: من خوااااااابم میاد مث سگ... چته ها؟ سحر: سپهر یه بار سحرخیز شدی چرا همه رو زا به راه کردی؟ سپهر: میشه چشماتون و باز کنین؟ هر سه ی لیزر حرارتی آن ها که داشتند با چشمانی بسته به جان سپهر غر میزدند برای یه لحظه مکث و بعد چشمانشان را باز کردند.. نیلوفر: خاک تو سرم این چشه؟ سحر برو جعبه کمک ها ی اولیه رو بیار. سحر به سمت آشپز خانه رفت... آیناز کنار پدرا ایستاد و دست اورا گرفت: آیناز: نیلو کار خودته... زود باش داره تو تب میسوزه.. نیلوفر به سمت پدرام رفت و ان جا بود که زخم روی سر پدرام را دقیق تر دید.. چهره اش در هم شد، سعی داشت دمای بدن پدرام را پایین بیاورد.... بعد از تلاش فراوان و سر درد بالاخره تب پدthe sense of sight. * & * & * & * & * & * Part XI: and all the house tour ... Pedram not find it anywhere. Scared that this is yet again لیزر حرارتی obstructed Paratys not forget the time before and the night after a night out Pedram Ghybsh bruised and bloody appearance in front of their house. B. wanted to call to mind was suddenly sparked in the bathroom ... bathroom ... he was not. After I picked Pedram Lily ran into the villa and the villa was punchنیلوفر و سپهر و آیناز تعجب کردند..me .. Magic: Niloo What did you do? Lower pressure is coming any moment. Lily: I do not generally bother me since I normally could. She reads the value of nursing at the University asked: Dawn: How much blood is lost? Report: Do not know ... I ... I do all the bath tub was pink. Dawn: ? Report: Go the other side .. lasted me putting nap. I noticed that the sky had opened his eyes moving stories and Pedram was a لیزر حرارتی .. Arash quickly shut the door and went looking for: Sepehr: What? What time of night? Why Pedram It "s going on? Oh, why is blood coming from his head? Why is it so cold his body? Report: Iman Nkshy into my head? Like you, I am not aware of anything. Sphere that fatigue had seen the face value of Pedram from him and went inside Khlnh: Sepehr shouted Ynaz .... Lily ... magic ... Let Pashyn help. Ynaz: Hnaq get to heaven .. Chth the morning ... Lily: I was Khvaaaaaaabm Chth are like dogs ...? Magic: Saharkhiz dunno why everyone exposed to the sky لیزر حرارتی once did? Sepehr: Chshmatvn field and open up to? All three of them had eyes that were depending on Noosphere Ghar pause for a while and then they opened their eyes. Lily: It Chshh dirt in my head? She had me go first aid kit. She went to the kitchen ... Ynaz fathers stood beside him and hands were: Ynaz: Nilou is your job ... Come on you burning fever. no but her body temperature was lower than at any tiی من داره میمیره اون وخ تو داری میگی خووو که چی؟ همه: خواهرزاده؟!!؟؟!؟؟ ارش: وااااااااااای الان بحث این نیس.... ایناز لطفا بهش خون بده. نیلوفر تسلیم شد و گفت: بهتر بود نمیدادیم... با این حساب اون.... جهنم بهش خون بده. بعدم از دوباره بلند شد و به سمت اتاقش رفت، سپهر هم به دنبال او رفت تا از دلش در بیاورد. لیزر حرارتی بعد از این که سحر از خون آیناز به پدرام داد ؛ سرش که نیاز به بخیه داشت را نیز بخیه زد و همه به اتاق هایشان رفتند... واما آرش هم همراه پدرام به یکی از اتاق های خانه ی نیلوفر رفت و در آن جا با راحتی خاطر به خواب رفت.
امیدوارم آنقدر خوب باشیم و زیبا زندگی کنیم
که وقتی از خط پایان زندگی می گذریم کسی دست نزند
مهربان باش اما از آدمهای پر توقع فاصله بگیر
مقیاست را به هم می زنند
و حرمت مهرت را می شکنند
آنها حافظه ی ضعیفی دارند
خوبی ها را زود فراموش می کنند
مهربانی را اگر قسمت کنیم
من یقین دارم به ما هم میرسد!
آدمی گر ایستد بر بام عشق
دست هایش تا خدا هم میرسد
با بد بختی سر جام نشستم... هر کار کردم چشمام باز نشد از دوباره رو تخت دراز کشیدم.. اما نفهمیدم کی خوابم برد. صابون *&*&* ــ هـــــــــــی. سر جام نشستم و با بد بختی چشمام و باز کردم به آیینه ی شکسته نگاه کردم. ــ" آنی..آیناز خوبی؟" با ترس به سمت نیلو که یهو اومده بود تو اتاق برگشتم. ــ نیلو این چـ..چی بو..بود؟ به خاطر این که با اون صدای عجیب از خواب بیدار شده بودم شوک خیلی بدی بهم وارد شده بود و لکنت گرفته بودم... نیلو اومد جلو و سرم تو آغوشش گرفت. نیلو: آروم باش عزیزم..چیز خاصی نبود..فکر کنم کار اون روح ها بوده باشه. ی. سپهر خندید. سپهر: موافقم باهات در حد بنز. ــ ببندین. سپهر: آخه آنی تو قیافت مظلوم میشه ولی چشمات پر شیطنته!! ــ خفه سپی جان.. به جا این کارا بیا نقش ای که واسه پدی داری و به ماهم بوگو. سپهر لبخند مرموزی زد و شروع به تعریف کرد... با تموم شدن حرفش او لبخند مرموز رو لب های من و نیلو هم جا گرفت. &*&*&*& 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:24 Top | #30 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز صابون کوسه 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Wink سپهر: آنی در و بزن دیگه. با ذوق جلو رفتم و زنگ و زدم و یه لگدم به در زدم... به به چه روزی شود امروز.. اون از اولش که هامون رید توش این از الانش که سپهر گلستونش کرد.. واایی خیلی ذوق دارم برای درست شدن نقشمون.. فقط امیدوارم آرشم با خودش بیاره تا یه گوش مالی درست و حسابی به اونم بدیم. بالاخره بعد چند دقیقه پدرام همراه آرش اومد...یوهاهاهاها..خخخ چقدر خبیث شدم من!! البته به گفته ی سپهر و نیلو خبیث بودم... اما من به این مظلومی کجا خبیثم؟ پدرام: سلام ببخشی دیر شد. ــ ایرادی نداره. بعدم به سمت ماشین رفتم و نشستم. سپهر اومد سمت من.(اون خنگول میخواد با موتور بیاد) سپهر: خوووب؛ من با موتور جلو میرم، نیلو تو هم پشت سرم بیا.. عقب نمونیاااا. نیلو سر تکون داد منم خاستم بگم " خوبه خودت میدونی به چه گندی میرونی" ولی دلم نیومد آخه بچم خیععلی باحال میره.. نیلو: کجایی آنی؟ ــ خونمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ایش.. حالا جدی جدی کجا بودی؟ ــ تو ماشینمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ااااه.. آنی آدم باش... هنوز کلی راه داریم حوصلم سرمیره. ــ نچ.. آخه یه فرشته نمیتونه آدم خوبی باشه.. پس به نفعشه همون فرشته باشه. نیلو: درد به جونت آنی. ــ خاک تو موها خوشکلت نیلو. نیلو: خاک تو سرت با این فحش دادنات. ــ وا مگه چشه؟ نیلو: چش نیس گوشه.! ــ خوو حالا هر چی.. مگه گوشه؟ نیلو: گوش نیس دسته.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه دسته؟ نیلو: دست نیس پائه.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه پائه؟ نیلو: پا نیس چشه! با حالت خنثی همین جوری زل زدم بهش.(از اون موقع خیلی آروم حرف میزدیم طوری که آرش و پدرام نفهمن.) نیم نگاهی بهم کرد: نیلو: هااااا؟ چته؟ ــ بی کار گیر آوردی؟ نیلو: آره خوو تو الان کارت چیه؟ ــ آره والا بی کارم دیه. نیلو تک خنده ای کرد و هیچی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت تو ماشین وقتی از شهر خارج شدیم صدای آروم آرش و پدرام در اومد.: آرش: پدرام از شهر خارج شدیم.. پدرام: آره فهمیدم.. به نظرت کجا میبرن ما رو؟ آرش: خاک تو سرت نکنه بلا ملایی سرمون بیارن.؟! پدرام: به احتمال قوی میخوان بیارن ولی من تو رو واسه چی آوردم مگه؟ آرش: با اون چیزایی که تو تعریف کردی... بعیه حرفش و خورد.. وا مگه پدی چی تعریف کرده واسه این؟ پدرام: راستم میگیا.. اه کاش قبول نمیکردیم به اینا کمک کنم آرش: حالا که قبول کردی.. در ضمن اگه خواست اتقافی بیوفت با تعجب نگاهش کردم که به سمت آیینه که پشتم بهش بود اشاره کرد...به اون سمت که برگشتم یه سنگ خیلی بزرگ وسط خورده شیشه ها دیدم. سپهر: میشه بیام تو؟ سریع با حول شالم و رو موهای خرمایی بلندم انداختم و گفتم: ــ آره بیا. اومد تو و با نگرانی نگاهم کرد و گفت: صابون کوسه سپهر: خوبی آیناز؟ بهت که صدمه نرسید؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ــ نع خوبم.میشه برین بیرون تا من لباسم و عوض کنم؟ هر دوشون با تعجب بهم نگاه کردن و انگار تازه اون جا بود که متوجه شدن من پتومو تا زیر گردنم بالا کشیده بودم. سپهر سرش و انداخت پایین و دستش و رو صورتش گذاشت..خوب میدونم الان داره خفه میشه از خنده.. نیلو هم لبخندی بهم زد که بی جواب نذاشتمش. بعد هر دوشون رفتن پایین.. بلند شدم خیلی سریع دوش گرفتم البته دوش ه چه عرض کنم؟ گربه شور کردم خودمو ..خخخ.. بعدشم لباس پوشیدم و موهام که تا زیر کمرم بود با هزار بد بختی بستم و رفتم پایین. سپهر: قتل زنجیره ای!؟! پشت میز صبحانه نشستم. صابون کوسه ــ دورود به روت گیرید فورود. چی میخونی؟ از بالای روزنامه ای که دستش بود بهم نگاهی کرد. ــ دورود به روی رنگ پریدت. دستم و رو لپام گذاشت و با تعجب گفتم: ــ رنگم پریده؟ با سر تایید کرد و که ادامه دادم: ــ آها ایرادی نداره چون الان هموم بودم. بی توجه به من داد زد: سپهر:نــیــلــو میشه یه چیز شیرین برای آیناز بیاری؟ اونم از تو آشپز خونه داد زد: نیلو: باشه. ــ نگفتی چی میخونی؟ روزنامه رو به سمتم هل داد و عینک و از رو پشماش برداشت. سپهر: نمیدونم این چیه خودت بخون...اه همش زر مفته.. ــ" نه کوچولو زر مفت نیس.. واقعیته!!" همه مون: هامون!! هامون: علیک. ــ گیریم که علیک این جا چی کار میکنی؟ به روزنامه اشاره کرد: اومدم درباره این صحبت کنیم. روزنامه رو برداشتم و تیترش و بلند خوندم: صابون کوسه ــ" قتل زنجیره ای و عجیب"!! نیلو: جاااان؟! این دیگه چیه؟ اصلا به ما چه مربوط؟ ــ هه الابد باید مث چهار شگفت انگیز بریم و این یارو رو بکشی؟ البته ما الان سه تاییم.. سه تایی خندیدیم که که هامون عصبی گفت: هامون: این قتل ها توسط پاراتیس انجام میگیره!! در آن واحد همه خفه شدیم...نیلو زمزمه وار گفت: ــ پارا؟؟ پاراتیس یه دیوانه ی روانی و جیز غاله شده اس... هیچ کس نمیدونه چرا پوستش سوختس.. اصلا پوست جن ها بسیار بسیار لطیفه.. ولی پارا پوست زبری داره در کل یه جوریه.. و اما متاسفانه یه دشمنی باما داره که نمیدونیم سرچیه!! سپهر: خوو که چی؟ هامون: اون یه دشمنی دیرینه ای باشما داره و... با صدای بلندی گفتم: صابون کوسه 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:22 Top | #29 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ــ این دشمنی سر چیه؟ سر این که اون آب افراز نشد؟ بابا این این خاصیت تو جد نیلو بوده نه اون که همزادشه.. این دشنی لعنتی چیه که باعث شد صابون کوسه من خواهرم و سپهرم خانوادش و از دست بده؟ نیلو آبمیوه ای جلوم گرفت. هامون: تمام جواب این سئوالات و وقتی میگیری که..( به نیلو که کنار من بود نگاه کرد و ادامه داد) حافظه ی نیلوفر درست بشه!! همه مون تعجب کردیم ینی چی؟ نیلو: چی؟ حافظه ی من؟ مگه حافظه ی من چشه؟ هامون: تو...تو حافظت...تو حافظت از.. ــ دِ جون بکن بنال دیگه. هامون: مادر بزرگ آیناز؛ اونم مث آینازه ولی قدرتش خیلی گسترده تر از الان آینازه... اون وقتی تو رو دید فهمید که...فهمید حافظه ی تو از 15سال به بالاست. نیلو با صدای آروم گفت: نیلو: یعنی..یعنی یکی حافظه ی من و... 15 سال حافظه من و پاک کرده؟ باسر تایید کرد. هامون:آره و اما جواب همه ی این سئوال ها برمیگرده به 15_14 سالگی تو. صابون کوسه سپهر: یعنی الان ما دوتا ماموریت داریم..1، پیدا کردن آتش افراز و 2، پیدا کردن حافظه ی نیلو. هامون: درسته و اما این قتل ها.. پارا داره تمام افرادی که بهشون شک داره که اونا آتش افرازن یا نه رو به قتل میرسونه. ــ واایی!! مگه مغذ خر خورده؟ همین جوری داره آدم های بیگناه و میکشه؟ پوزخندی زد: آره.. اما نمیدونه که... به این جا که رسی قهقه ای زد... ــ نمیدونه که چی؟ هامون: اینش دیگه به شما مربوط نیس...خوب شماها خیلی کند دارین پیش میرین باید یه خورده زود تر کارا رو انجام بدین و اما خیالتون ازبابت پارا هم راحت باشه.. هه تیرش به سنگ که چه عرض کنم؟ به کوه خورده.. خوب من برم خدانگهدارتون و ایشالا موفق باشین. بعدم غیبش زد... به نیلو نگاه کردم.. آخی بمیره برات.. صابون کوسه ــ نیلو؟ نیلو: هووم؟ ــ ناراحتی؟ نیلو: توقع داری نباشم؟ ــ آره خووو. نیلو: بند دهنتو آنی. ــ باشه. نگاهم کرد. نیلو: تو بمیری با این چشما مظلوم نمیشه دُعا مُعایی بخون. پدرام: باشه ولی آخه من تا حالا مورد این طوری نداشتم چه میدونم باید چه دعایی بخونم... یا خدا.. خدایا خودت کمکمون کن. خیلی تعجب کرده بودم.. اینا که هنوز چیزی نمیدونن پس از چی میترسن؟ صابون کوسه آها یادم اومد.. سپهر بهم گفته بود که دوست سحر که میشه دختر عموی پدی میدونه ما نیمه جنیم و فکر کنم بهار به پدرامم گفته باشه.. به بهراد که گفته بوده. خخخ اینارو فکر کردن که ما لولوییم...هه... یوهوووووووووو بالاخره رسیدیم... همه از ماشین پیاده شدیم به بالا کوهی که اون جا بود رفتیم... تو چشمای سپهر پر شک بود انقدر واضح بود که به راحتی میشه دید. وقتی رسیدیم بالا سپهر رفت و لب پرتگاه ایستاد.. موهاش به خاطر باد زیاد یه سره تکون میخورد... ههوام ابری بود و منظره یخیلی دلگیری رو درست کرده بود..فکر کنم قبلشم این جا بارون باریده باشه.
خدایا
این تو و این دلم
جای نشکسته پیدا کردی
پیش کش مهربانی هایت
پروردگارا تو تکراری ترین حضور روزگار منی
و من عجیب به آغوش تو از آن سوی فاصله ها خو گرفته ام
خودت را در آغوش بگیر و بخواب
هیچ کس آشفتگی ات را شانه نخواهد زد!
این جمع پر از تنهاییست
طبق معمول وراجی میکرد نیلو و سحر پشتش واستاده بودن البته نیلو با یه بالش تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر و صورتی سرخ شده از خشم واستاده بود... نیلو: ای گور به گورشی الهی..آی ایشالا به خاک سیاه بشینی...آی ایشالا استاد باهات لج بشه و بیوفته به جونت...آی ایشالا هیچ وخ گردنبندت پیدا نشه... آی ایشالا دختری که دوسش داری با دشمنت ازدواج کنه..ایییییییییییش گمشو اون ور ول کن دستام و دیگه گودزیلا کبود شد. سپهر رفت میوه ی این جور چیزا بخره . سحر آشپز خونه رو تمیز کرد؛منم هال و پذیرایی رو نیلو هم اتاق ها رو مرتب کرد.ساعت های هفت بود که تموم شد تو این فاصله سپهرم برگشته بود و یه سره دستور میداد و رو مخ من بود...خودم رو مبل پرت کردم ؛ سپهر با خنده اومد و رو به روم نشست.دستمالی که تو دستم بود و با حرص به سمتش پرت کردم که نیش بازش و ببنده ولی بی شعور بازترش رد. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر ای کــــــوفت سپهر جان کـــــــــــوفت،من دارم هلاک میشم تو این جا نشستی بهم نیش خند میزنی؟ یلو که رو تخت نشسته بود سریع لنزامون و گذاشتیم و اومدیم پایین... من و سحر و سپهر داشتیم میخندیدم و نیلو پشت سر هم داشت سپهر و نفرین میکرد..آخه من موندم وقتی نیلو میدونه زورش به این غول بیابونی نمیرسه مرض داره به جونش میوفه که مث ا سپهر: گمشو بابا خوبه من اوملان تو چنگالش اسیر باشه؟؟؟؟؟ بلند شدم و با هزادر بد بختی با سحر نیلو رو از رو سپهر بلند کردیم برای یه لحظه چشمم افتاد به سحر که چشماش خیلی قرمز شده بود.اوه اوه فکر کنم لنزاش فاسد شده. ــ سحر چرا چشمات قرمزه؟باز لنزات فاسد شده؟ با این حرفم همه ساکت شدن و اول به من بعد به سحر نگاه کردن. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر سحر:اهوم امروز متوجه شدم..چشمامم خیلی میسوزه. یهو یه فکری به ذهنم رسید:بچه ها هستین همه لنزامون و برداریم؟آخرین باری که لنزام و برداشتم یادم نیس.!!! ایییییول بیشتر از چیزی که فکر میکردم استقبال شد از این فکرم..همه رفتیم تو اتاق نیلو و لنزامو نو در آوردیم. به به چی شدیم. تو آینه ی بزرگ اتاق نگاه کردم.سه دختر و یه پسر با قیافه ی عجیب. چشمای سپهر از همه عجیب تر بود..قرمز.. رنگ چشماش وقتی بچه بوده نارنجی پرنگ بوده اما با مورور زمان به خاطر قدرت ویژش به قرمز تبدیل شده. بعد سپهر چشمای خودم خیلی عجیبه البته نه تنها عجیب بلکه خیلیم قشنگه تعریف از خود نباشه هااااا ولی واقعا قشنگه هم رنگش هم مدلش که نیمه گربه ایِ..رنگ چشمام سبز فیروزه ای با رگه های سبز مغد پسته ای هس...چشمای سحرم نارنجی بارگه های زره اونم چشماش خیلی خوشرنگه... و اما چشمای گربمون تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر اون چشماش نقره ایِ زیادم عجیب نیس اما دوس نداره و همیشه لنز مشکی
هزار عاشقانه تقدیم تو باد
ای آشفته پریشانموی تندباد عبور
به وقت گریز خاطرهها
در رقص پیچ ساعت خروش!
ثانیهیاد سکوت
دوبارهی آغوش توست
برای ربودن دقایق فردا
همه موافقت کردیم بلند شدیم کارو شروع کردیم. میزاره. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر سپهر:بــــهــع!!! چی شدیم ما..هه. سحر: وای دلم برای رنگ چشمام تنگ شده بود. ــ در کمال ناباوری باهات موافقم..هه.. به نیلو که خیلی ساکت بود نگاه کردم...تو چشماش ترس موج میزد انگار یه چیز ترسناک روبه روش بود... ــ نیلو...نیلو خوبی؟ با گیجی نگاهم کرد و گفت: هان؟آهان اره مگه باید بد باشم خوووووب بچه ها بهتره بریم چون الاناس که بیان. تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر به ساعت مچیم نگاه کردم...وااااااای مغذم سوت کشید. egg master info ــ وای ، وای ، وای ، آره ، آره بهتره بریم ساعت بیست دقیقه به هشته. همه به جز ن قسمت پنچم (نیلوفر) تو آیینه نگاه کردم هه سپهر و من و آنی و سحر همونم عجیب بودیم. چشمای آیناز بی شعور خععععلی خوشمل بود من عاشق چشماشم. به چشمای خودم نگاه کردم. ــ نیلوفــــر....نیلوووووفرر کمک کمکمون کن. با ترس و تعجب به اطرافم نگاه کردم صدای یه پسر و یه خانوم میومد که از من کمک میخواستن...من؟ چرا من؟ مگه من کیم؟ من و از کجا میشناسن؟ با صدای آیناز بهش نگاه کردم. آیناز: نیلو..نیلو خوبی؟ تخم مرغ پز سوسیسی با گیجی نگاهش کردم و گفتم: هان؟آهان. اره مگه باید بد باشم خوووووب بچه ها بهتره بریم چون الاناس که بیان.. باز به چشمام خیره شدم بچه ها رفتن پایین این دفعه با دقت به چشمام نگاه کردم. ــ هـــــــــی. دم جای تو که کمک تو ی عتیقه رو بکنم. ــ میخوام صد سال سیاه نکنی یابو. سپهر: یابو عمته بوزینه.... بابا تغصیر من چیه این بابای نیلوفر پول اضافی رو دستش مونده بوده همچین خونه ی بزرگی برای این دختر تنبلش گرفته..نچ نچ نچ واقعا این نیلو بی لیاقته؛ خاک تو مخ نداشتش اگه این خونه از من بود مث دستگاه تخم مرغ پز سوسیسی یه قصر ازش نگهداری میکردم ولی حیف که باید از آپارتمانم مث قصر نگهداری کنم.میگما بیا با هم یه کاری کنیم که این نیلو مارو تو خونش جابده ماهم بیایم اینجا زندگی کنیم.هوم؟ نطر تو چیه؟ هوووووی چرا با نیش گشاد به بالا کله من زل زدی میگه چـ... با برگشتنش به پشت من و سحر از خنده پوکیدیم نیلوفرم با بالش افتاد به جون سپهر....آخه دقیقا از اول که داشت
تنها ماندم بهای صداقتم بود
اشکال نداره
این بها را به جون میخرم
تو فقط قول بده در آغوش دیگری
شاد باشی واسم کافیه