امام حسین علیه السلام هنگام حرکت از مدینه به سوی مکه این وصیت نامه را نوشت و با مهر خویش ممهور ساخت و به برادرش محمد حنفیه تحویل داد:
" بسم الله الرحمن الرحیم...؛ این وصیت حسین بن علی است به برادرش محمد حنفیه. حسین گواهی می دهد به توحید و یگانگی خداوند و این که برای خدا شریکی نیست و محمد(ص) بنده و فرستاده اوست و آئین حق( اسلام) را از سوی خدا( برای جهانیان) آورده است و شهادت می دهد که بهشت و دوزخ حق است و روز جزا بدون شک به وقوع خواهد پیوست و خداوند همه انسان ها را در چنین روزی زنده خواهد نمود."
امام در وصیت نامه اش پس از بیان عقیده خویش درباره توحید و نبوت و معاد، هدف خود را از این سفر این چنین بیان نمود:
" من نه از روی خودخواهی و یا برای خوشگذرانی و نه برای فساد و ستمگری از شهر خود بیرون آمدم؛ بلکه هدف من از این سفر، امر به معروف و نهی از منکر و خواسته ام از این حرکت، اصلاح مفاسد امت و احیای سنت و قانون جدم، رسول خدا(ص) و راه و رسم پدرم، علی بن ابی طالب(ع) است. پس هر کس این حقیقت را از من بپذیرد( و از من پیروی کند) راه خدا را پذیرفته است و هر کس رد کند( و از من پیروی نکند) من با صبر و استقامت( راه خود را) در پیش خواهم گرفت تا خداوند در میان من و بنی امیه حکم کند که او بهترین حاکم است. و برادر! این است وصیت من به تو و توفیق از طرف خداست، بر او توکل می کنم و برگشتم به سوی اوست."
برگرفته از:کتاب سخنان حسین بن علی علیه لسلام از مدینه تا کربلارانندگی نمیکرد.توی خونه ی من هم هیچ وقت اسید نبوده. لینک لحظه ای سکوت میکند سپس زیر لب میگوید: -پس مارک اینجوری مرده! مکس یقه ی لینک را تنگ تر میکند.تا جایی که دور گردن لینک شدیدا درد میگیرد.لینک با اخم دستانش را روی بالشت طبی تنفسی زانکو دستان مکس قفل میکند و سعی میکند از تنگ تر شدن حلقه دور گردنش جلوگیری کند.هر چند بازوهایی که ضعیف شده بودند دیگر توانایی متوقف کردن مکس را نداشتند.اما به طرز عجیبی مکس را از فشردن گردنش متوقف کرد.انگار اینکار لحظه ای مکس را به خود اورد.لینک سعی میکند نفس بکشد.فقط میخواست حرفش را تمام کند.هنوز داشت با یقه اش خفه میشد: -مکس...من میتونم همه ی اینا رو تغییر بدم...اگه بدونم قراره چه اتفاقاتی بیفته...میتونم به نفع خودم تمومش کنم. مکس هنوز سر مقالات بالش طبی درگم بود.از بین دندان هایش میگوید: -برات چه نفعی داشت که شروعش کردی؟حالا میخوای تمومش کنی؟ و فریاد میکشد: -تو توی این اتفاقات چه نقشی داشتی؟ و تکانی دیگر به لینک میدهد.لینک درحالی که برای ازاد شدن گردنش تلاش میکرد حرفش را ادامه میدهد: -ما هرکدوم جای یه شخصیت هستیم.یه خونواده...قبلا توی همون خونه مردن و...حالا میخوان ما همون جوری بمیریم!این اتفاقات داره پراکنده اتفاق می افته.اما اگه بتونم...تغییرشون بدم نجات پیدا میکنیم. ظ. و موبایلش را قطع کرد.شروع به گشتن اطراف کرد.ناگهان متوجه ی نور قرمزی که از شکاف کابینت گوشه ی انباری می تابید شد.کابینت را باز کرد.اما نوری ندید.احساس کرد عمیق تر از ان چیزی است که فکر میکرد.صدای هوهوی عجیبی از بطرها بلند بالش طبی اصلی میشد.انگار که باد این صدا را در می اورد.دستش را داخل تاریکی برد.چیزی را لمس کرد.ناگهان دستش به شدت شروع به سوزش کرد.انگار به کنده ی اتش دست زده بود.فریاد خفه ای زد و دستش را که میلرزید بیرون اورد.از دستش بخار بلند میشد و خون میچکید.چیز اسید مانندی که دست زده بود تا استخوان دستش را سوزانده بود.با ناله سعی کرد خود را به اشپزخانه برساند.امی داشت در حیاط کلاغی را نگاه میکرد.صدایی شنید که از دیوار کارش که چند قدم ان طرف تر بود می امد.ناگهان فریاد زد: -سلینا !از بالای دیوار بیا پایین! اما او دیگر رد شده بود و امی به دنبالش از دیوار بالا کشید. *** مکس در را باز میکند و وارد خانه میشود.فکر مرگ جین برایش دیوانه کننده بود.چیزهایی که در فیلم دوربین دیده بود جلوی چشمانش بود.چپ شدن بالش طبی و روش های انتخابی ناگهانی ماشین...غلتیدن ان به پایین کوه...جین در ان ماشین چه بلایی سرش امده بود؟حتی معلوم نبود بتوانند جسدش را پیدا کنند.به سمت اشپزخانه رفت تا بطری مشروب را از یخچال بیرون بیاورد.او از اینکار خوشش نمی امد اما تنها راه خلاص کردن خودش از دست افکارش را همان بطری خنک دید.صحنه ای که در اشپزخانه دید ترسناک تر از دیدن فیلم تصادف بود.مارک روی زمین داشت زجه میزد.مکس دیگر نمیتوانست نفس بکشد.چشمانش را گشاد کرد و با دقت به او نگاه کرد و هنگامی که به خود مسلط شد پرده ی اشپزخانه را برداشت و روی زخم قفسه ی سینه ی مارک گذاشت تا جلوی خونریزی را بگیرد.موهای مشکی مارک هم رنگ خون شده بود که در ان میغلتید.با دست دیگرش موبایلش را برداشت و به اورژانس زنگ زد.مارک جنس بالشت مناسب سعی کرد حرف بزند.کلمات نامفهومی میگفت.مکس میخواست به او بگوید حرف نزند تا دوام بیاورد ولی بعد متوجه شد مارک چه میگوید: -لینـ...ک!دفترچه! مکس شکه دیگری احساس کرد.مارک هنوز هم با زجر کلماتی میگفت: -حقیقـ...حقیقت! شروع به سرفه زدن کرد و خون بالا اورد.اما هنوز اسرار داشت حرف بزند.مکس از او خواست چیزی نمارک هنوزم سردرگم بود.سکوت لینک اعصابش را خورد میکرد.لینک به خودش امد.حال مارک هم وارد این بازی شده بود.باید به او توضیح میداد: -مارک این وضعیت جدی تر از توهمه! مارک از کوره دررفت: -اون کی بود...!؟اگه توهم نیست چیه؟! فریاد لینک هم بلند شد: -میشه چند ثانیه هم که شده فکر نکنی من یه دیونم؟ مارک ارام گرفت.می دانست راه حل پیش لینک است.پرسید: -میخوای در مورد بالش زیر سر من چیکار کنم؟ لینک بی درنگ جواب داد: -اون دفترچه رو پیدا کن.دارم سعی میکنم یک سری اتفاقات رو تغییر بدم.نمیدونم میشه یا نه ولی...اون دفترچه مثل گوی پیشگویی می میونه!اتفاق ها دارن جا به جا می افتن! *** اولین روز در بیمارستان:لینک همراه با دو پرستار مرد به سمت اتاق جدیدش برده شد.مکس هرچه بیشتر به لینک نگاه میکرد بیشتر پشیمان می شد.مکس اهی کشید و از بیمارستان خارج شد.در حیاط سوز سرما شب را بی رحم تر میکرد.در حیاط بیمارستان کسی گفت: -اقای مکس ارنر؟ مکس نگاهی به مرد درشت هیکل کرد: -بله! مرد کلاه لبه دار طوسی رنگ با پالتوی همرنگ کلاهش به تن داشت.کلاهش را برداشت: -من توی مقدمه چینی خوب نیستم.راستش دوربین ها دیدن که ماشین همسرتون از جاده در مورد بالشت های فومی پرت شده بیرون. مکس توقع شنیدن هرچیزی بجز این را داشت.باورش نمیشد.با لکنت پرسید: -کـ...کی؟جیـ...جین؟ میدانست چه جوابی قرار است بشنود.دائما نگاهش را میچرخاند.نمیتوانست فکر کند یا حتی به راحتی نفس بکشد.مرد به حالت احترام ایستاد و کلاهش را با دو دستش گرفامی روی صندلی نشسته بود و به کاغذهای زیر دست منشی زل زده بود.گاهی هم ساق دست باندپیچی شده اش را می مالید.دکتر وارد اتاق شد.امی از روی صندلی بلند شد و با نگاهی که منتظر جواب بود به دکتر نگاه کرد.دکتر گفت: -برو به سمت راهرو اخرین اتاق سمت چپ!اگه احساس کردی عصبی شد تلفن رو بردار و دکمه ی 1 رو فشار بده. امی تشکر کرد و به سمت راهروی سفید رنگ رفتد.انگار دلش برای لینک تنگ شده بود انواع بالش ها .انتهای راهرو که رسید پرستار در را برای او باز کرد.بعد از اینکه او وارد اتاق شد در را پشت سرش بست.سرش را بالا اورد و لینک را دید که با کمربند های چرمی به تخت نیمه خم چسبیده و به او نگاه میکند.در ان اتاق سفید تنها چیزی که رنگ متفاوت داشت امی،موهای بور لینک و کمربند های مشکی بود.حتی پوست لینک هم انگار همرنگ تی شرت سفیدش شده بود.امی پیراهن ابی رنگش را صاف کرد و روی صندلی نشست.نفس عمیقی کشید و بالاخره زبان باز کرد: -اومدم چون میخواستم یه چیزی بهت بگم...باید با دقت گوش کنی.قبلش سوالی نداری؟ لینک ساکت به او نگاه میکرد.صورت لاغرش و لبش که انگار دیگر در ان خونی نمانده بود قیافه اش را ترسناک کرده بود.امی نفس عمیقی کشید و سر تکان داد: -باشه...باشه.مطمئن بالش های مختلف برای استراحت نیستم راستش دیروز مارک از من خواست تا از برادر کوچیک ترت مراقبت کنم تا بره یکی رو ببینه!برای همین با خواهرم تا شب که اون برگشت توی خونه ی شما و بیشتر توی حیاط بودیم. صدای امی ارام و کلماتش شمرده بود.انگار نمیخواست در حرفهایش اشتباهی بکند: -شب که...برگشتیم خونه.خواهرم یه چیزی پیدا کرده بود که اصرار داشت بدتش به مارک... نفسی کشید و ادامه داد: -میدونی اون یه جور بیماری داره...یک جورایی مشکل خیال پردازی داره.مثل اینکه عذاب وجدان داره چون گفت یکی که چشمای قرمز داره ترسوندتش! لینک میخواست به او بگوید که از کجا میدانی که او دروغ میگوید.اما به او گفت: -اینو داری به کسی میگی که به تخت بستنش؟! صدایش که کمی خس خس میکرد،ترسناک شده بود.امی دستش را توی جیب پایه عکاسی مونوپاد پیراهنش کرد و دفترچه ی نصفه و کثیفی را در اورد.لینک با دیدن دفترچه چشمانش گشاد شد.خدایا یعنی ان همان دفترچه است؟!بیشتر دقت کرد.بله خودش بود.نصف دفترچه ی رین.لینک جرقه ای از امیدواری را در دلش دید.میتواند همه چیز را تغییر دهد.به وسیله ی همین دفترچه راه نجات را می یابد!امی منتظر بود تا لینک به او بگوید باید با دفترچه چکار کند.اما صبر او سر امده بود.پرسید: -باهاش چیکار کنم؟ لینک هنوز صدایش ارام و گرفته بود: -باید میدادیش به مارک.برو بدش به مارک! امی نگاهی نا امیدانه به لینک کرد: -مارک مرده! قلب لینک به تپش افتاد.فکر کرد اشتباه شنیده است.ولی این فقط چیزی بود که دلش میخواهد بشنود.این که اشتباه فهمیده!امی باز پرسید: -باهاش چیکار کنم؟ انگار لینک نمیشنوید: -مارک...مرده؟ امی نگاهی اشعار زیبای ابوسعید ابوالخیر به صورت مایوس لینک کرد.انگار این ناراحتی انقدر قوی بود که داشت به امی هم منتقل میشد.امی نفس عمیقی میکشد: -فقط دیدم بردنش توی امبولانس...شاید زنده باشه. لینک لحظه ای ان صحنه را تجسم کرد.نور قرمز چراغ های امبولانس در تاریکی خود نمایی میکرد.کسانی که اطراف امبولانس بودند...همسایه ها،چند پرستار...مکس!!کسی که احتمالا به امبولانس زنگ زد!لینک سرش را بالا اورد: -دفترچه رو بده به من!مکس حالش چطوره؟ امی سری تکان داد: -مکس حالش خوبه. و دفترچه را در کف دست لینک گذاشت و کمی دستش را فشرد.بعد نگاهی نگران به لینک میکند: -تو باید برگردی. لینک با ان نگاه و شنیدن این جمله خشکش میزند!امی بیرون رفت و لینک یادش امد!خواب عجیبش...دختری که در بیمارستان شعرهای زیبای احمد شاملو بالای سر رین امده بود!شخصیت جدید امی را پیدا کرد... ت: -متاسفم اقا!اما شما باید فیلم رو ببینید و تایید کنید. مکس بی ان که بداند چرا این سوال را می پرسد گفت: -چطور...از جاده پرت شده؟ بغض گلویش را گرفته بود.نمیدانست میخواهد بشنود یا نه.مرد گفت: -بما تو هم باید کمک کنی!باشه؟ لینک کمی درنگ کرد.بعد سری به نشانه ی تایید تکان داد.دکتر لبخند زد و روی صندلی سفیدی روبه روی تخت نشست.میخواست چیزی بگوید که تلفن روی دیوار زنگ زد.به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت.کمی صحبت کرد و سپس نگاهی به لینک انداخت و گفت: -بهش بگین منتظر بمونه. گوشی را گذاشت و گفت: -میدونی چی شد؟منشی من گفت یه خانم جوون اصرار داره ببینتت.میخوای کسی ببینتت؟ لینک جوابی نداد.دکتر ادامه داد: -میگن اسمش امیلیا ست! لینک به چشمان دکتر نگاه کرد.دکتر دوباره پرسید: -میخوای ببینیش؟ لینک اینبار سرش را تکان داد.دکتر قاپ قطور عینکش را کمی جابه جا کرد: -باشه.پس میگم بیاد تو.ولی من زیاد بهت ارام بخش تزریق کردم.دیگه نمیشه!اگه میخوای ببینیش باید یه کاری کنی! به لینک احساس شک دست داد.انگار میدانست چه چیز در انتظارش است.ه نظر میاد ایشون خودکشی کردند. *** مارک در حیاط به دنبال دفترچه می گشت.همانطور که لینک ان روز دیوانه وار چمن ها را میکند.ترس و سرما بدنش را بی حس کرده بود.برایان وارد حیاط شد و به سمتش رفت: -داری چیکار میکنی؟ مارک نفس زنان جواب داد: -هیچی...تو یه دفترچه توی حیاط ندیدی؟وقتی داشتی بازی میکردی پات به چیزی نخورد؟ برایان سری به عنوان جواب منفی تکان داد و گفت: -شاید توی اون انباریه که داداش اون دفعه رفته بود توش! مارک قبلا ان جا اشعار شاملو را نگاه کرده بود.اما اگر واقعا ان جا باشد چه؟مارک به برایان گفت: -برو توی خونه من چند دقیقه دیگه میام.توی کمد لینک چندتا اسباب بازی قدیمی هست! برایان هم به راه افتاد.مارک وارد انباری شد.انگار انجا سردتر از حیاط بود.بطری های شیشه ای با صدای جیرینگ جیرینگ روی کابینت ها میلغتیدند.در ان سکوت صدای موبایلش پخش شد.سری گوشی را برداشت: -الو؟سلام مادر...خب بد نیست راستی میخواستم بهت بگم یه چند روز بیشتر میخوام اینجا بمونم پس نگرانم نشین...اره مامان میدونی چیه من بعدا زنگ میزنم.خدافسومین روز در بیمارستان:مکس از راه روی سفید بیمارستان عبور میکند و در اتاق لینک را میگشاید.وقتی در ان اتاق سفید موهای زرد لینک را تشخیص میدهد در را به ارامی میبندد.انگار نمیخواست کسی صدایش عکس جدید سامی را بشنود.انگار واقعا چشمانش جایی را نمیدید.لینک روی تخت نشسته بود.دستانش را باز کرده بودند.مکس روبه روی او می ایستد و یقه ی بلوز لینک را میگیرد و بلندش میکند.مستقیم به چشمان لینک که از قهوه ای در امده بودند و داشتند توسی میشدند نگاه کرد.لینک اصلا متعجب نبود.با همان نگاه بی روح به صورت در هم رفته و عصبانی مکس نگاه میکرد.مکس به سختی نفس میکشید.صدای خس خس نفس هایش به گوش می رسید.بالاخره به حرف امد: -تو چی میدونی؟ لینک همچنان ساکت بود.مکس تکانش میدهد و فریاد میزند: -تو چی میدونی؟! لینک لبخندی موزیانه میزند.لبخندی که از صدای مکس ترسناک تر بود.بعد جواب میدهد: -چی رو میخوای بدونم؟ مکس صدایش به خس خس می افتد: -گفتی ای کاش قبل از رفتن مادرت اشعار مهدی اخوان ثالث اونو میدیدی...از کجا میدونستی جین...دیگه برنمیگرده؟چرا تعجب...نکردی که قراره مکس ارام تر به نظر می امد.لینک را به سمت تختش هل میدهد و خودش چند قدم عقب تر میرود.صورت بی حال و مریض لینک جرات را از او گرفته بود.لحظه ای به خودش گفت"من داشتم چیکار میکردم!؟"اگر در ان اتاق دوربین بود...اگر لینک صدمه میدید...چگونه با خودش کنار می امد!؟لینک همانطور که روی لبه ی تختش گردن قرمز شده اش را میمالید نگاهی به دستان لرزان مکس کرد.مکس هنوز داشت به چشمان لینک نگاه میکرد.لینک سرش را بالا می اورد: -من این رو شروع نکردم...من اون اسید رو تو خونه نذاشتم!فقط میخوام قبل از این که بمیرم...بقیه رو نجات بدم. مکس صدایش گرفته بود: -بمیری؟بگو ببینم...تو جای کدوم شخصیت رو گرفتی؟ -پسری پروین اعتصامی که به دست مادر بزرگش کشته میشه...اگه بتونم اونو پیدا کنم و جلوشو بگیرم...همه چی درست میشه!همه چی زیر سر اونه! به نظر می امد مکس دارد با دقت به حرف هاش فکر میکند.لینک ادامه میدهد. -وقتی از اینجا بیام بیرون...پیداش میکنم! مکس نیش خندی میزند: -اگه فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی کور خوندی! لینک لبخندی میزند: -من فرار نمیکنم!تو منو میاری بیرون! مکس متعجب به او نگاه میکند.ان لبخند برایش تهدید بود.لینک دفترچه ی نصفه را جلوی او میگیرد: -بگیرش...از همون جایی که من خوندم پاره شده...اگه نصف دیگه اش رو پیدا کردی...خیلی بهمون کمک میکنه.اگه خونواده ی اون پیرزنی که قبلا اینجا زندگی میکرد رو پیدا کنی هم خوبه. مکس دفترچه را از دست لینک میگیرد و به سرعت به سمت در می رود.دستش داستان دوشس و جواهر فروش که به دستگیره ی در میخورد به سمت لینک برمیگردد: -فکر نکن نمیدونم اینها رو خودت نوشتی. لینک بدون اینکه به سمت او برگردد دستش را از روی تخت برداشت و تا گردنش بالا اورد.دستش به شدت میلرزید.دستش انقدر بی رمق بود که به سختی بالا نگهش داشته بود: -من نمیتونم بنویسم... مکس نگاهی کلی به لینک انداخت.هیچ وقت فکر نمیکرد ان پسر را روزی این گونه جلویش ببیند.بعد که به صورت استخوانی اش نگاه میکند فهمید که دارد بی صدا گریه میکند.بدون تغییر حالتی در صورتش اشک میریخت.لینک دستش را می اندازد.نفس عمیقی می کشد: -مکس...مارک مرد چون جایی واسش نبود...برایان رو از اون خونه ببر. دست مکس روی دستگیره میلرزید.ان را میچرخاند و بیرون میبرد.هیچ چیز در اطرافش قابل تشخیص نبود.فقط چشمان داستان زیبای اندوه قهوه ای لینک که حالا برایش نقره ای به نظر می امدند در راهرو همراهیش میکردند.تا وقتی که دکتر والتر را رو به رویش میبیند.دکتر با لبخندی عینکش را تکان میدهد و سلام میکند. بیای اینجا؟! لینک با صدای مریضش جواب میدهد: -از همون جایی که میدونستم تو میای اینجا!خوشحالم که دیدمت. مکس یقه ی لینک را میفشارد و بالا تر می اورد و لینک کمی صورتش در هم کشیده می شود.میخواست خفه اش کند اما نمیدانست چرا نمیتواند.مثل اینکه چیزی به او میگفت که لینک هم بی تقصیر است.صورت لینک برای او هنوز همان پسربچه ی معصوم بود.نفس های مکس تندتر میشود.نفس زنان میگوید: -پسره ی دروغگو...تو هیچ وقت از دیدنم خوشحال نشدی. لینک که به سختی نفس میکشید و گردنش درد گرفته بود با صدایی ارام میگوید: -حق با توئه...ولی اینبار شدم!اتفاقاتی که می افته...قبلا افتاده!برای کسایی که قبلا جای ما بودن. -اونوقت تو از کجا میدونی؟فکر کردی توی بازی کامپیوتری گیر کردی؟جین بخاطر چی یک دفعه سر از دره دراورد؟اون وقتی عصبانی بود گویید اما فایده نداشت: -نجات!طلسـ... و دیگر توان گفتن چیزی نداشت.امبولانس رسید. *** دومین روز در بیمارستان:دو پرستار مرد بازوی لینک را سفت چسبیده بودند و او را از راهرویی سفید که بوی تهوع اور دارو میداد رد میکردند.وقتی به اتاق اخر رسیدند مرد قد بلند کلیدی را از جیبش دراورد و در را باز کرد و گفت: -برو تو و منتظر دکترت باش. لینک بدون اینکه چیری بگوید به سمت تخت سفید رنگ رفت و روی ان نشست.نگاهی به کمربند های چرمی کرد که به تخت وصل بودند و دستی به ان کشید.دکتر از در وارد شد.درحالی که دستانش در جیبش بود به لینک نگاه کرد: -سلام.من والتر هستم.دکترت. لینک نگاهی به دکتر انداخت و منتظر ماند تا دکتر ادامه دهد: -ساعت های 5 با من مشاوره داری و من کمکت میکنم سلامتت رو بدت بیاری.ا
جوک
تا حالا دقت کردین قشنگ ترین جمله ای که میشه از یه نفر شنید چیه؟
.
.
.
.
.
.
اقا ریختم به حسابت
@
@
@
@
جوک
داشتم تو خیابون با آرامش راه میرفتم یهو یادم اومد که من اصلا اعصاب درست ندارم
.
.
.
.
.
شروع کردم به دویدن
@
@
@
@
جوک
دختر باس سر و سنگین باشه
.
.
.
.
.
.
.
فک کنم بالای 110 کیلو خوبه
تا هیچ پسری جرات نکنه بهش خیانت کنه اره
@
@
@
@
جوک
زن به شوورش : تو هیچ وقت منو دوست نداشتی
مرد یه نگاهی به بچه هاش کرد و گفت : پس من اینها رو از گوگل دانلود کردم من؟؟
@
@
@
@
جوک
تنگه هرمز
.
.
.
.
.
.
.
همسر هرمز درحال پوشیدن شلوار در اطاق پورو
@
@
@
@
جوک
صبح اول صبحی رفیقم زنگ زده میگه :
امیر پایه هستی بریم بدوییم؟
منم گفتم مرتیکه من روزنامه ورزشی که میخونم خستم میشه،
حالا انتظار داری پاشم بیام با تو بدووم
@
@
@
@
جوک
زنان مانند چوبها? خ?س? هستند که در آتش زندگ? نه م?سوزند و نه خاکستر م?شوند .
.
.
.
.
.
.
اما به حول و قوه اله? مردان را جزغاله م?کنند
و من الله توف?ق
@
@
@
@
جوک
دقت کردی
.
.
.
.
.
.
خود ساعت 6 راضی نیست اینقدر هوا تاریک بشه
اما مجبوره
@
@
@
@
جوک
واس من تنها چیزی که خاص بود
خوردن چیپس فلفلی با ماس بود
ن فکده بود و میخواست بدون اعتنا به حرف های مکس برود.مکس هنوز هم از او جواب میخواست: -بخاطر چی از من متنفری؟ لینک دیگر از کنترل خارج شده بود.سرش را به سمش چرخاند و با خشونت گفت: -چون تو محبت مادرمو ازم گرفتی...چون اون بخاطر تو دیگه حرفامو باور نمیکنه... صدایش ارامتر شد اما نفرت بیشتری در ان حس میشد: -تو یه پست فطرتی!باید وقتی میافتادی میمرردی! بعد با سرعت از اشپزخانه بیرون رفت.مکس انقدر در افکارش بود که نتوانست بالشت طبی تنفسی زانکو جوابش را بدهد.مکس روی اخلاق و رفتار لینک با خود و دیگران حساس بود.اما ان لحظه افکارش او را به سوی دیگری کشانده بودند.به این فکر میکرد که به اندازه ای که به رفتار لینک با خودش توجه بیده شد و بعد روی چمن ها افتاد.گرمای لطیف خورشید را روی پوست دستش حس کرد.کمی غبار وارد چشم و حلقش شده بود.بعد از کمی سرفه کردن و چشم به آچار همه کاره هم فشردن بدنش را تکان داد تا گردوخاک از روی بدنش بریزد.رنگ پوستش کمی نمایان تر شد و دوباره موهای زردش رنگ گرفت.ناگهان کسی او را در اغوش گرفت. چشمانش را با زحمت باز کرد و به چهره ی معصوم پسربچه نگاه کرد و با تعجب گفت: -برایان!؟ مکس همراه با پسرش برگشته بود.برایان به چهره ی غبار الود لینک لبخند میزد.دلش برای لینک تنگ شده بود و از دیدنش خوشحال.برایان شباختر را نمیشناخت برای اینکه مکس ان روز متوجه ی چیزی نشده بود.با تعجب گفت: -سلام.میتونم کمکتون کنم؟ امی سرش را بالا اورد و مودبانه و مقطع گفت: -سلام...اااهه...من امیلیا هستم.نوه ی همسایتون. -اه!بله.فکر کنم یکی دوبار مادربزرگتو دیدم.خوشبختم!حالش چطوره؟ -اره خوبه...راستش...اون پسرتونو به خونه دعوت کرده.اومدم آچار همه کاره آی نام Snap n Grip بهش خبر بدم. -لینک؟چرا؟ -فکر کنم اسمش این باشه.امم...موهای زرد و صورت استخونی داره. مکس لبخن اعتنا به حرف های مکس برود.مکس هنوز هم از او جواب میخواست: -بخاطر چی از من متنفری؟ لینک دیگر از کنترل خارج شده بود.سرش را به سمش چرخاند و با خشونت گفت: -چون تو محبت مادرمو ازم گرفتی...چون اون بخاطر تو دیگه حرفامو باور نمیکنه... صدایش ارامتر شد اما نفرت بیشتری در ان حس میشد: -تو یه پست فطرتی!باید وقتی میافتادی میمرردی! بعد با سرعت از اشپزخانه آچار همه کاره بیرون رفت.مکس انقدر در افکارش بود که نتوانست جوابش را بدهد.مکس روی اخلاق و رفتار لینک با خود و دیگرانما کسی در حیاط نبود.میخواست در را اس ام اس بغض عاشقانه ببندد به در چوبی پوسیده نگاه کرد.ایا این همان انباری بود؟شاید هم ان انباری داخل خانه ان انباری مشکوک باشد!اما همین انباری بود که لینک را جذب میکرد!کمی قفل را کشید و سعی کرد ان را باز کند یا با ارنج بشکند اما بی فایده بود!قفل بسیار محکم بود و کلون را سر جای خودش نگه داشته بود.پس به ساعت دیواری طرح بلور اشپز خانه رفت و بعد از جست و جوی کابینت ها چکشی اهنی پیدا کرد.قفل با صدایی مهیب شکست و زنجیر جلوی پای لینک با صدای جیرینگ جیرینگ روی چمن ها افتاد.حال قفل سنگین هم نمیتوانست جلوی او را بگیرد.لینک با خوشحالی کلون چوبی را برداشت و در رو به داخل جیرجیرکنان باز شد.اول فقط گردوخاک غلیظی را در تاریکی دید.اما کمی بعد غبارها نشست کردند و او توانست در تاریکی که نور خورشید کمی ان را روشن کرده بود ببیند.نور خورشید خیلی وارد اتاق نمیشد و او به نور بیشتری احتیاج داشت.ناگهان کسی با فریاد صدایش زد.معلوم بود صدا از ارتفاع می امد: -هی رفیق!پیداش کردی؟اونجا چیه؟ مارک تلسکوپ کنار پنجره را کنار زده بود و به او نگاه حساس بود.اما ان لحظه افکارش او را به سوی دیگری کشانده بودند.به این فکر میکرد که به اندازه ای که به رفتار لینک با خودش توجه کرده متوجه رفتار جین با لینک نشده بود.اما او چیزی را میدانست که لینک حتی تصور ان را هم نمیکرد.لازم دانست که ان را به لینک بگوید.پس به سمت در خروجی رفت تا شاید لینک پیش دوستش مارک باشد.امیکرد.لینک به سمت او برگشت و فریاد زد: -یه چراغ قوه توی ساعت دیواری طرح دلسا کمده!بندازش پایین. مارک از جلوی پنجره کنار رفت و بعد دوباره سرش را بیرون اورد و چراغ قوه ی کوچک مشکی را به سمت او پرتاب کرد.لینک دستانش را جلو اورد و ان را گرفت.با سر از مارک تشکرد کرد و بعد بیدرنگ وارد انباری شد.چراغ قوه را روشن کرد و ان را به اطراف چرخاند.نور بر کابینت های چوبی افتاد که در انباری بر اثر رطوبت و گذر زمان پوسیده بودند.هیچ طرحی بر روی کابینت ها نبود و دستگیره های انها گرد و قدیمی بود.غباری که هنوز در هوا معلق بود جلوی نور چراغ قوه برق میزدند.هوای سنگینی در انباری بود و همه جا بوی نم و کپک میداد.هنوز ان جاذبه را حس میکرد.باید پایش را در ان انباری میگذاشت.چراغ قوه را روی کابینت ها گرداند که از سرتا ته انباری را احاطه کرده بودند.کمی دستش را بالا اورد و نور چیز جدیدی را به او ساعت دیواری نشان داد.در ان لحظه قلبش به درد امد.قلبش فرو ریخت و نفسش تنگ شد.چشمانش را درشت کرد تا مطمئن شود درست دیده است...لینک درست دیده بود.انجا بطری های شیشه ای بود که با نوشته هاهمسایه بالشت طبی تنفسی زانکو را دیده است.ترجیح داد از خود لینک بپرسد.پس از امی خواست بیاید داخل تا او به لینک خبر بدهد.امی گفت که باید برگردد و از او خداحافظی کرد.مکس هم طرم میگشت!و منظورش تو بودی.یه دختر جوون به اسم امیلیا. مارک دستی به بالشت طبی تنفسی زانکو موهای مشکی خود کشید وبا لحنی طنز امیز و ذوق زده گفت: -دنبال من نمیگشته؟!من به شما بیشتر شباهت دارم! -مارک! بس کن!و...نه اون چهره ی لینک رو توصیف کرد. صورت مارک کمی گرفته شد که باز هم برای خنده بود.لینک زیر لب زمزمه کرد: -امیلیا؟امیـ...ـلیا.امی! و فهمید مکس درباره ی چه کسی حرف میزند. -همسایه ی سمت چپ؟ مکس ابرویش را بالا میاندازد -دیدی میahrij , nazanin*ده بود و میخواست بدون اعتنا به حرف های مکس برود.مکس هنوز هم از او جواب میخواست: -بخاطر چی از من متنفری؟ لینک دیگر از کنترل خارج شده بود.سرش را به سمش چرخاند و با خشونت گفت: -چون تو محبت مادرمو ازم گرفتی...چون اون بخاطر تو دیگه حرفامو باور نمیکنه... صدایش ارامتر شد اما نفرت بیشتری در ان حس بالشت طبی تنفسی زانکو میشد: -تو یه پست فطرتی!باید وقتی میافتادی میمرردی! بعد با سرعت از اشپزخانه بیرون رفت.مکس انقدر در افکارش بود که نتوانست جوابش را بدهد.مکس روی اخلاق و رفتار لینک با خود و دیگران حساس بود.اما ان لحظه افکارش او را به سوی دیگری کشانده بودند.به ایی دفتر چه کاملا مطابقت داشت.دستش شروع به لرزش کرد و برای مدتی کوتاه خیره ماند.بعد همه چیز متعادل شد.دیگر دستش نمیلرزید و احساس ترس نمیکرد.با ارامش به شیشه ها نگاه کرد.بطری ها غبار الود،کثیف ولی درخشان بودند و بطور نامنظمی روی کابینت ها چیده شده بودند.تعدادی افتاده بودند و وقتی از پشت سر لینک باد میوزید انها را روی کابینت پوسیده ارام میغلتاند.نور را روی دیوار ها انداخت.به دیوار ها لکه های سیاه و قهوه ای پاشیده شده بود و گوشه ای از دیوار تار عنکبوتی تنیده شده بکرده متوجه رفتار جین با لینک نشده بود.اما او چیزی را میدانست که لینک حتی تصور ان را هم نمیکرد.لازم دانست که ان را به لینک بگوید.پس به سمت در خروجی رفت تا شاید لینک پیش دوستش مارک باشد.اما کسی در حیاط نبود.میخواست در را ببندد که ناگهان صدای در حیاط به گوشش رسید.در را باز کرد.پشت در همان دختری بود که ان روز برای پیدا کردن انگشتر از دیوار نزدیک به اتاق لینک بالا کشیده بود.دختر را نمیشناخت برای اینکه مکس ان روز متوجه ی چیزی نشده بود.با تعجب گفت: -سلام.میتونم کمکتون کنم؟ امی سرش بالشت طبی تنفسی زانکو را بالا اورد و مودبانه و مقطع گفت: -سلام...اااهه...من امیلیا هستم.نوه ی همسایتون. -اه!بله.فکر کنم یکی دوبار مادربزرگتو دیدم.خوشبختم!حالش چطوره؟ -اره خوبه...راستش...اون پسرتونو به خونه دعوت کرده.اومدم بهش خبر بدم. -لینک؟چرا؟ -فکر کنم اسمش این باشه.امم...موهای زرد و صورت استخونی داره. مکس لبخندی زد و گفت: -اره اون اسمش لینکه! امی ادامه داد: -اره خب مادربزرگم اون رو دعوت کرده...برای ناهار. مکس کمی متعجب شد.او میدانست لینک هرچند ادم خجالتی و بی زبانی نیست اما شخصیتی گوشه گیر دارد.خیلی اهل معاشرت نیست و سریع دوست پیدا نمیکند.اما با خود فکر کرد که او به طور اتفاقی ر میکرد که به اندازه ای که به رفتار لینک با خودش توجه کرده متوجه رفتار جین با لینک نشده بود.ام بالشت طبی تنفسی زانکو ا او چیزی را میدانست که لینک حتی تصور ان را هم نمیکرد.لازم دانست که ان را به لینک بگوید.پس به سمت در خروجی رفت تا شاید لینک پیش دوستش مارک باشد.اما کسی در حیاط نبود.میخواست در را ببندد که ناگهان صدای در حیاط به گوشش رسید.در را باز کرد.پشت در همان دختری بود که ان روز برای پیدا کردن انگشتر از دیوار نزدیک به اتادی زد و گفت: -اره اون اسمش لینکه! امی ادامه داد: -اره خب مادربزرگم اون رو دعوت کرده...برای ناهار. مکس کمی متعجب شد.او میدانست لینک هرچند ادم خجالتی و بی زبانی نیست اما شخصیتی گوشه گیر دارد.خیلی اهل معاشرت نیست و سریع دوست پیدا نمیکند.اما با خود فکر کرد که او به طور اتفاقی همسایه را دیده است.ترجیح داد از خود لینک بپرسد.پس از امی خواست بالشت طبی تنفسی زانکو بیاید داخل تا او به لینک خبر بدهد.امی گفت که باید برگردد و از او خداحافظی کرد.مکس هم طکس سعی کرد از جین دفاع کند اما این کار فقط لینک را عصبانی تر کرد.مکس هم عصبی بود: -اون ازت متنفر نیست لینک... لینک حال خوشی نداشت.همچنین تحمل داد یا هرگونه نصیحت و تذکر مکس را هم نداشت.احساس میکرد قلبش درد میکند.تمام جزئیات ان صحنه را جلوی چشمانش میدید.لینک با لحنی گرفته گفت: -نمیخوام این بحث رو ادامه بدم. و دستش را روی میز گذاشت تا بلند شود.اما مکس مخالفت کرد.او هم به تنگ امده بود.دیگر فریادش بلند شد: -نه دیگه بسه.توی این سه سال از گفتن چی فرار کردی؟ لینک کامل از جایش بلند شبقه ی بالا رفت.لینک در اتاق بود و داشت با مارک در مورد عضویت در تیم والیبال صحبت میکرد. بالشت طبی تنفسی زانکو مارک هم سرسختانه او را تشویق میکرد که ناگهان صدای در زدن امد.مکس در را باز کرد و داخل شد: -لینک... لینک حرفش را قطع کرد.فکر کرد میخواهد بحث داخل اشپزخانه را ادامه بدهد: -الان حوصله ندارم بذارش واسه بعد. -نه برای اون نیومدم...تو یه جایی دعوتی! لینک متعجب به او نگاه کرد.بعد پرسید: -منظورت چیه؟ مکس جواب داد: -خونه ی همسایه. لینک هنوز هم گیج بود: -چی؟کدوم همسایه؟داری دستم میندازی؟ مکس با لحنی تاکیدی گفت: -لینک!من...کسی رو...دست...نمیندازم!!و کسی رو هم حرص نمیدم...فهمیدی؟تو خونه ی خانم...فیونا دعوتی!همون پیرزنی که گاهی اوقات توی تراس خونش به خیابون نگاه میکنه!وقتی میری بیرون نمیبینیش؟تاحالا ندیدیش درسته؟ لینک دستانش را در همان حالت که دو ارنجش بالشت طبی تنفسی زانکو روی زانو هایش بود تکان داد و گفت: -من نمیدونم درباره کی حرف میزنی!مکس من تاحالا از این خونه بیرون نرفتم!مگه چند روزه اینجاییم؟! مکس گفت: -نمیدونم ولی نوه ی اون اومد اینجا و دنبال پسده بود و میخواست بدونق لینک بالا کشیده بود.دختر را نمیشناخت برای اینکه مکس ان روز متوجه ی چیزی نشده بود.با تعجب گفت: -سلام.میتونم کمکتون کنم؟ امی سرش را بالا اورد و مودبانه و مقطع گفت: -سلام...اااهه...من امیلیا هستم.نوه ی همسایتون. -اه!بله.فکر کنم یکی دوبار مادربزرگتو دیدم.خوشبختم!حالش چطوره؟ -اره خوبه...راستش...اون پسرتونو به خونه دعوت کرده.اومدم بهش خبر بدم. -لینک؟چرا؟ -فکر کنم اسمش این باشه.امم...موهای زرد و صورت استخونی داره. مکس لبخندی زد و گفت: -اره اون اسمش لینکه! امی ادامه داد: بالشت طبی تنفسی زانکو -اره خب مادربزرگم اون رو دعوت کرده...برای ناهار. مکس کمی متعجب شد.او میدانست لینک هرچند ادم خجالتی و بی زبانی نیست اما شخصیتی گوشه گیر دارد.خیلی اهل معاشرت نیست و سریع دوست پیدا نمیکند.اما با خود فکر کرد که او به طور اتفاقی همسایه را دیده است.ترجیح داد از خود لینک بپرسد.پس از امی خواست بیاید داخل تا او به لینک خبر بدهد.امی گفت که باید برگردد و از او خداحافظی کرد.مکس هم ط*a , Real*Love , roksana77 1393,07,26, ساعت : 20:30 Top | #24 Rengiari Rengiari هم اکنون آنلاین است. کاربر متوسط Rengiari آواتار ها تاریخ عضویت مرداد 1393 نوشته ها 201 میانگین پست در روز 1.77 تشکر از کاربر 932 تشکر شده 937 در 181 پست حالت من Konjkav بالشت طبی تنفسی زانکو اندازه فونت پیش فرض هنگام غذا پیرزن پرسید: -چطور انگشتر رو پیدا کردی پسرم؟ لینک افکارش جای دیگری بود.داشت به قاشق نقره ای نگاه میکرد.انگار کسی در گودی قاشق به او نگاه میکرد.کسی که شبیه به خودش بود اما خودش نبود.با صدای پیرزن به خودش امد و جواب داد: -خب...اتفاقی بود. همان لحن خشک همیشگی.پیرزن سری تکان داد: -که اینطور! لینک کمی بیشتر به صورت پیرزن نگاه کرد.هرچقدر بیشتر دقت میکرد بیشتر احساس میکرد او را جایی دیده است.حتی صدای ضعیف پیرزن هم اشنا بود.پیرزن ادامه داد: -راستش میخواستم علاوه بر تشکر...ازت عذرخواهی کنم!این من بودم که نوه ام رو فرستادم انگشتر رو بیاره! لینک نگاهی زیر چشمی به امی انداخت.دختر خجالت زده بود و دیگر بالشت طبی تنفسی زانکو چیزی نمیخورد.قاشق وچنگالش را محکم در دستش میفشرد و رنگ عوض میکرد.لینک برای اینکه وضع را بهتر کند گفت: -عیبی...عیبی نداره!حتما براتون باارزش بوده... پیرزن به نشانه ی تایید سری تکان داد: -بله...اون انگشتر عزیزیه!وقتی ازم دور میشه من نگران و مضطرب میشم.انگار همه ی خاطراتم رو ازم میگیرند.تا حالا همچین حسی داشتی؟ لینک کمی فکر کرد.بعد از مرگ پدرش هیچ وقت چیزی را در کنارش نگه نداشته بود تا خاطراتش را زنده یا کسی را برایش یاد اوردی کند.با کمی تردید جواب داد: -خب...تا اونجایی که یادمه من همچین چیزی نداشتم! پیرزن باز سرتکان داد: -فکرش رو میکردم همین رو بگی...میدونی اون انگشتر یک جورایی به اولین صاحب خونه ی اون عمارت ربط داره...همونی که شما الان توش بالشت طبی تنفسی زانکو زندگی میکنید. گوش های لینک تیز شد و با دقت به پیرزن نگاه کرد.باز احساس کرد که او خیلی اشناست.این موضوع او را به فکر فرو میبرد اما سعی میکرد ذهنش را روی حرف های او متمرکز کند.پیرزن با دیدن کنجکاوی او ادامه داد: -اولین بار که گمش کردم وقتی بود که مادرم ازم خواست یک کیک تمشک برای اشنایی با همسایه ها به خونش ببرم... لینک با تردید گفت: -خونش!؟خونه ی کی؟ پیرزن خنده ای نخودی کرد و گفت: -کسانی زیادی اونجا زندگی میکردند اما صاحب عمارت همون پسری بود که انگشتر من رو پیدا کرد...وقتی کیک رو بردم اونجا انگشتر توی حیاط از دستم افتاد.ولی من متوجه نشدم!بعد از چند ساعت اون پسر انگشترمو اورد. لینک که چنگالش را در دستش میغلتاند پرسید: -میشه اسم بالشت طبی تنفسی زانکو اون پسر رو بدونم؟پیرزن اهی کشید و گفت: -رین. و این کلمه در گوش لینک پیچید و مغزش را مختل کرد...زیر لب زمزمه کرد: -چطور ممکنه!؟ و پیرزن ادامه داد: -اون سرنوشت تلخی داشت و متاسفانه بیمار هم بود.اما با این انگشتر من از اون و خانواده ام خاطرات خوبی به یاد میارم.دیگه نمیخوری پسرم؟ لینک که هنوز شکه بود بریده بریده گفت: -من...من دیگه سیر شدم...ممنون. و قاشق و چنگالش را ارام کنار بشقابش گذاشت.کمی احساس نفس تنگی میکرد.مودبانه پرسید: -متاسفم...میشه برم توی حیاط یکم هوا بخورم؟ پیرزن با لبخندش سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و لینک به سمت در خروجی رفت. *** پاداش نقدی 6 کاربر از پست Rengiari تشکر کرده اند . : 18:15 بالشت طبی تنفسی زانکو هم اکنون آنلاین است. کاربر متوسط Rengiari آواتار ها تاریخ عضویت مرداد 1393 نوشته ها 201 میانگین پست در روز 1.77 تشکر از کاربر 932 تشکر شده 937 در 181 پست حالت من Konjkav اندازه فونت پیش فرض در حیاط چمن های سبزی که تازه اب داده شده بودند هوا را مرطوب و باطراوت کرده بودند.لینک نفس های عمیق میکشید و قفسه ی سینه اش را مالش میداد تا نفس تنگیش برطرف شود.دائما به خواب هایی که دیده بود فکر میکرد.او در خواب ها اسمش رین بود و افرادی که دیده بود...ان ها هم شبیه عکس خانوادگی بودند.زیر لب گفت: -شاید دیوونه شدم... امی به سمتش امد و گفت: -توی خونه خیلی دلگیره نه؟ لینک از افکارش بیرون امد و سرش را به سمت او چرخاند.دخترک ادامه داد: ساعت دیواری طرح کیان -به مادربزرگم همیشه میگم کاغذ دیواری ها رو عوض کنه ولی اون به حرفم گوش نمیده. لینک گفت: -فضای خونه دلگیر نیست...من این چند روزه... و نفس عمیقی کشید: -...نفس تنگی گرفتم...داره اذیتم میکنه همین! امی سری تکان داد: -راستی!تو خیلی شبیه پدرت هستی! لینک متعجب به سمت او چرخید.امی ادامه داد: -وقتی اومده بودم تا دعوتت کنم شناسیش! بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: -من میرم دنبال برایان.رفتی اونجا مودب باش. و به سمت پله ها می رود.لینک زیر لب گفت: -هه چشم اقای با ادب. مکس در کمال خون سردی برگشت و به لینک اشاره کرد. -مثلا این حرکت رو اونجا نکن! و از پله ها پایین رفت. خونسردی مکس کفر لینک را در اورد اما او نمیخواست جولی مارک از ساعت دیواری طرح آیسان خود نقطه ضعفی نشان دهد.پس فقط دستانش را محکم مشت کرده بود و به رفتن مکس نگاه کرد.مارک اهی کشید و سپس قیافه ی شادی را به خود گرفت و گفت: -میای تا برگشتن مکس اطراف خونه رو بگردیم؟ لینک کمی فکر کرد و قاطعانه گفت: -من میخوام دفترچه رو پیدا کنم!تو میتونی هرجا رو که خواستی بگردی.اینجا جای زیادی واسه دیدن نداره. -باشه!اگه دفترچه رو دیدم بهت خبر میدم.ولی چرا اون قدر او دفترچه برات مهمه؟ لینک کمی سکوت کرد: -نمیدونم!واقعا نمیدونم! و از اتاق بیرون رفت. *** او وجب به وجب حیاط را گشت و در اخر ناامید روی زمین نشست و به دیوار اتاقش*تکیه داد.*(اتاق او طبقه ی دوم است.درواقع او پایین پنجره ی اتاقش نشسته است.)باگزی با زبانی بیرون و صورتی شاد به استقبالش امد.کمی ساعت دیواری طرح ارمغان سگ را نوازش کرد و باگزی کنارش نشست.لینک نگاهی به رو به رویش انداخت.همان انباری که روز اول میخواست واردش شود و پایش لیز خورد درست رو به رویش بود.ان انباری جاذبه ی قوی داشت که لینک را به سوی خود جذب میکرد.زنجیرهایی اطراف کلون در پیچیده شده بود و قفل کتابیش زنگ زده بود.انگار کسی در ان انباری به او خیره شده بود.از جایش بلند شد و به سمت در رفت.باگزی همراهش امد.رو به روی در ایستاد وم به لبه ی دیوار کوود.اتاق خیلی خالی تر از پایه عکاسی مونوپاد ان بود که لینک فکر میکرد.دیگر نمیتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد.سوال های زیادی در ذهنش بود.انگار کابینت ها میتوانستند جوابش را بدهند. بلوز قهوه ایش را صاف کرد و نگاهی به شروال جینش کرد.بعد به خود گفت: -روشن نیستن!فکر نکنم کثیف بشن! اما اولین قدم را که برداشت صدایی نامفهوم و خفه به گوشش رسید.درست بعد از صدای جیرجیر چوب های کف انباری: برو بیرون... با شنیدنش انگار کسی لینک را به عقب هل داد.همانجا خشکش زد و به اطراف نگاه کرد. اس ام اس بغض عاشقانه جدید 93 غمگین صدا بسیار نامفهوم بود.منتظر شد تا شاید دوباره بشنود و دوباره شنید...کمی واضح تر... بیرون...برو بیرون. صدا بنظر مریض می امد.لینک با ناباوری به پشتش نگاه انداخت.لحظه ای فکر کرد کار مارک بوده است اما مطمئن بود این صدا را شنیده است.به خود گفت: -مطمئنم این صدای مارک نیست! قلبش به شدت تپید.ارام دستش را روی قلبش گذاشت.نفس عمیق کشید و به اطراف نگاه کرد.با اینکه نترسیده بود اما قلبش تیر میکشید.دستش را برداشت و شانه هایش را بالا انداخت و کاملا وارد انباری شد.تاریکی هولناک تمام بدنش را فراگرفت.نور خورشید اصلا وارد انباری نمیشد.در ان تاریکی نوری قرمز رنگ درون کابینت سمت راستش دید.نوری ضعیف...انگار از بین شکاف درهای کابینت کسی داشت او را نگاه میکرد.میخواست به سمتش اس ام اس بغض عاشقانه جدید برود که گردوخاک غلیظی از کف زمین بلند شد و تا زانوی لینک بالا امد.صدا واضح تر شد... -برو بیرون... واضح تر...صدا متعلق به پسری همسن و سال خودش بود. -برو بیرون... واضح تر...واضح تر...و به خشم تبدیل شد: -بیرووووووون...برو بیروووووووووون! و موجی از غبار با شاری قوی به سمتش امد.لینک با دیدن ان صحنه قلبش فرو ریخا.در گردوغبار دو چشم خشمگین دید.دو چشم نقره ای که گاه قرمز میشد.لینک چشمانش گشاد شد و بعد انها را بست.سعی کرد با ساق دستش صورتش را حفاظت کند و با قدرتس عجیب به سمت در هل داده شد.کتفش محک