روزى شیخى نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله ى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست عارف گفت شاید اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعدازساعتى میروند.عارف گفت کیسه اى بردار براى هرنفریک سنگ درکیسه اندازچند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم . .شیخ با خوشحالى رفت و چنین کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایىد عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه میخواى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى شیخ انچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت .همانند توکه درواقعیت شیخى اما درحقیقت شیطان ...نیلوفر با صدای گرفته ای گفت : این قدرغر نزن سپهر. صابون کوسه بی توجه به شرایطی که داره با صدای نسبتا بلندی گفتم : خفه نشی یه وقت... سحر : تو خفم نکنی خفه نمیشم. با حالت کلافه از این که نمیگه چی شده گفتم : سحر جان چرا رک و پوس کنده نمیگی چی شده؟ هان؟ بازم نیم نگاهی بهم کرد و به یه جای نامعلوم نگاه کرد و گفت : ببین سپهر من 12 سال مدرسه رو تونستم مخفی کنم که یه نیمه جنم و.... تا ته مارجرا رو گرفتم.. ــ کی فهمیده تو نیمه جنی؟نترسید؟ ــ پوووف...بهار...بهار امیری. صابون کوسه ــ همونی که گفتی از موقعی که وارد دانشگاه شدی باهاش صمیمی شدی؟ بند انداز دستی اسلیک Slique با سر تایید کرد و گفت: آره همون. ــ خوووب نترسید؟هر چی نباشه اون یه انسانه... سحر طوری که انگار یه چیز باحال کشف کرده گفت: نـه بـابـا...تـازه بـگــو چــی گفت؟؟؟؟ میرم به این پرستارت بگم بیاد بهت سر بزنه. وقتی آنی رفت بیرون منم از گوشه ی اتاق که ایستاده بودم به سمت تخت نیلو رفتم و رو صندلی کنارش نشستم.من حق نداشتم سرش داد بزنم ؛ الانم میدونم از دستم دلخوره و نشون نمیده. با صدای آرومی گفتم : ببخشید نیلوفر خوب عصبی شدم. در حالی که با ناخونای نداشتش بازی میگرد گفت : ایرادی نداره. ــ دِ نشد ؛ ببین من و. با آوردن جمله ی " ببین من و صابون کوسه یه لبخند محو زد خودمم نیشم باز شد . آخه این جمله ی "ببین من و " تیکه کلامه منِ و به قول آنی حتی اگه طرف بهم زل زده باشه بازم میگم "ببین من و " نیلو بهم نگاه کرد و گفت. نیلو : ایرادی نداره. حالا خوب شد؟ ــ خوب نه عالی شد زاخار. نیلو : زاخار و کوفت ... زاخار و د..آخخخخخخخخ. با ترس گفتم : خوبی نیلوفر ؟ نیلو:اممممم خوبم فقط پهلوم درد میکنه. با حرص گفتم معلوم نی این آیناز رفته پرستار بسازه یا بیاره. یهو نیلوفر زد زیر خنده. ــ کوفت به چی میخنی؟ خوبه همین دو دیقه پیش رو به موت بودی حالا داری هرهر و کرکر میکنی واسه من؟ با شیطنت نگام کرد و گفت : آنی رفته پرسـ... صابون کوسه اــــــــــــــی واااااااااااااای این چه زری بود من زدم؟خاک توسرت سپهر...برای ماس مالی کردن حرفم سریع گفتم. ــ اِ نیلوفر جان پرید از دهنم بی خیال. خندید و زیر لب " دیوونه ای " گفت.یه لحظه به عمق حرفی که زدم فکر کردم.اَهههه.از دست خودم عصبی بودم آخه این چه حرف چرتی بود؟رو سحر و نیلو و آنی غیرت داشتم اما احساس میکردم غیرتی که به آنی دارم متفاوته با غیرتی که به نیلو و سحر دارم.با حالت کلافه پوفی کردم بالاخره آیناز با یه پرستار اومد.پرستاره تا کارشو انجام داد سریع رفت ؛ مثل اینکه عجله داشت.رو به آیناز که اون طرف تخت نشسته با حرص نگاهش کردم که شروع کرد به سوت زدن و به سقف نگاه کرد.با صدای نیلو بهش نگاه کردم. نیلو : امممممممم.من تو آخرین ملاقاتم با هامون تونستم یه چیزی بفهمممن که میدونم یه چیزی شده اما حالا نمیخواد بگی برو استراحت کن هر وقت خواستی بگو. با سر حرفم و تایید کرد رفت تو اتاقش.منم خودمو انداختم رو کاناپه و به سحر فکر کردم. خوب میدونستم واسه امتحان و این جور چیزا نیس چون یه بار یکی از استاداش انداختش ککشم نگزید.بعد نیم ساعت بلند شدم و همراه آبمیوه به سمت اتاق سحر رفتم.تک ضربه ای زدم و سرم و بردم تو ؛ سحر با همون لباسا رو ی تخت نشسته بود. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,03,24 در ساعت ساعت : 18:17 ندیدن...... و...... نبودن...... هرگز بهانهی از یاد بردن نیست..... ــــــــــــ رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید. رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 35 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , anitak , ATRA72 , darya.n9690 , dayan_78 , delaram_may , delnaz khosravi , dmomayez , elahe76 , elish688 , Fatima.N , kfdh , loove , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , majo jojo , Menua1991 , n.d.sari , sany2000 , sara.HB , setareh06 , talis , TaraStar , yaram , zohrealavi , آتیــــــش پاره , اریس_15 , ایرسا01 , خیال غزل , دلارام20 , رها در باران , سهاااااااا , نفسszm , پرنیا بابایی , یاشگین گوگول 1393,03,28, ساعت بود گفتم. صابون کوسه ــ هوووی تو چرا اینقدر دیر اومدی؟ آیناز : هان؟آهان!مثل این که یه مریض ارژانسی داشتن به زور تونستم راضیش کنم بیاد. ــ آهان!!! خوب بچه ها با این اوضاع مثل این که این روح ها دست از سرمون بر نداشتن و هنوز دنبالمونن بنا بر ایـ.. یهو آنی پرید وسط حرفمو با صدا ی بلندی گفت : چـــــی؟ بریم یه خونه؟بیشین بینیم باو. با حرص گفتم : باز ذهن من و خوندی؟ آیناز : sorry sepehr : 19:15 Top | #12 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 750 میانگین پست در روز 3.61 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,920 تشکر شده 3,288 در 537 پست حالت من Kesel اندازه فونت پیش فرض ــ اجازه هست آجی گلم؟ بالاخره یه لبخند محو زد و گفت : بیا تو ددیگه. رفتم تو آبمیوه رو دادم دستش و خودم رو صندلی کنار میزش نشستم و بهش زل زدم اونم به یه نقطه ی نامعلوم زل زده بود. ــ نمیخوری؟ نیم نگاهی بهم کرد و آبمیوه رو تا آخر یه نفس خورد.بعدش گذاست رو پاتختیش. ــ شه جاسوسیه مارو میکرد و گذارش کارامون و به مامانش یا همون استاد میداد واسه همین ما سه تا دل خوشی ازش نداریم. نیلوفر بعد یکم فکر کردن گفت : اون گفت که میتونیم از دوتا جن گیر کمک بگیریم...یکیش ناصر مجیدی و یکی دیگه...پارسا..پرهام...آهان آهان پدرام امیری بـ..! یهو همون با هم گفتیم : نــــــــــه!!! ــ پدرام امیری؟امیری؟امیری؟ پدرام امیری؟بهراد امیری؟بهار امیری؟این ها باهم نسبتی دارن؟ بهراد و بهارم یه جورایی باهم ستِ. آیناز : اون جنگیره؟همون همکارمون طبقه ی پایین با پسر عموش بهراد امیـ از این حرکت بچگانش تک خنده ای کردم و مث خودش کش دار گفتم: نــه!! چــی گـفت؟ سحر : گفت که پسر عموی خودش هم جنگیره........ با صدای بلندی گفتم: چـــی؟؟؟؟ گفتی فامیلیش چیه؟؟ سحر: اِ سپهر چته چرا داد میزنی....امیری فامیلیش امیریه. امیری...امیری....چقدر فامیلش آشنا بود... اون روز مطمئن بودم این فامیل و یه شنیدم اما حالا نه تنها مطمئنم بلکه میدونم که اون طرفکیه. با دادی که آیناز تو گوشم کشید به خودم اومدم. آیناز: ســـــپـهـــــر. با غظب نگاهش کردم و گفتم: سپهر و درد چرا داد میزنی؟ خیر سرت 24 سالته شعورت نمیکشه که این جا بیمارستانه؟ آیناز با حالت طلب کارانه ای گفت: رو تو برم هـــــی آقا با شعور..نیم ساعته دارم مثل آدم صدات میکنم... حسین حتی یه کوچولو هم اهمیت ندادی.منم مجبور شدم داد بزنم در ضمن هه صدا بیرون نمیره. ــ حالا هر چی.... به نظرتون از مجیدی کمک بگیریم یا از پدرام امیری هم کارمون؟ آیناز سریع جواب داد: از پدرام امیری همون همکارمون...راستشو بخواین یه چند باری دیدم ذهن هامون در گیره خوب منم کنجکاو شدم و بعد فهمیدم این ناصر مجیدی یه گندایی زده. خوب همون طور که دیدید آیناز به شدت کنجکاوه یا بهتر بگم فضوله واسه همین از قدرت خاصش که همون خوندن ذهن و حافظه ی افراد هس زیاد استفاده میکنه ...ولی من از قدرتم ساق شلواری توکرکی خوشم نمیاد و هم نمیتونم استفاده کنم چون گردنبند مورد نیازم نیس.. صابون کوسه نیلوفر: خوب پس از امیری کمک میگیریم و واسه امنیت بیشتر میریم خونه ی من چون بزرگتره هم منی که اوضاعم این طوریه خونه خودم راحت ترم... ــ نچ نچ نچ شما یه هفته باید بستری باشی. با اعتراض گفت: سپهر من تا یه هفته این جا دووم نمیارم من میخوام برم خونه. بی توجه بهش رومو به طرف دیگه ای کردم.خوب میدونم از بیمارستان متنفره اما بی چاره همیشه به خاطر بلاهایی که اکثرشم من سرش میارم تو بیمارستان به سر میبره.تو همین هین تقه ای به در خورد بعد سحر تو چهار چوب در نمایان شد. سحر: سلامممممممم به همگی. اجازه هست؟؟؟؟ دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch لبخندی زدم اومدم جوابشو بدم که باز طبق معمول آیناز زود تر از من جواب داد... آیناز: بــــــــه سحر، خوبی؟ خوشی ؟بیا تو.. تنها مرد زندگیم سحر اومد تو و دستش یه دسته گل و یه جعبه ی شیرینی بود.بله دیگه خانوم از کیسه خلیفه میبخشه به فکر جیب من بد بختم نیس. نیلوفر: به به سحر خانوم خوبی؟ سحر: خوبم مرسی...تو چه طوری نچ نچ نچ ببین باز با خودت چی کار کردی.... مشکوک برگشت سمت من و چشماش و ریز کرد وگفت: نکنه باز تو بلایی سرش آوردی. با حالت طلب کارانه ای گفتم: علیک خواهرجان خوبی؟ منم خوبم از احوال پرسیای شما. با لبخند اومد سمتم و گونم بوسید و گفت: سلام بر بهترین داداش دنیا که از خوشانسی نسیب من شده. با قیافه ای که تابلو بود الکی دارم خودم و متعجب نشون میدم گفتم : من به همون سلام خوبی راضی بودم. سحر اصلا به حرفم اهمیت نداد و رو به نیلوفر گفت: راستی من یکی از . صابون کوسه با چشمای گرد شده از تعجب گفتم: هامون؟ حالا چی فهمیدی؟ هامون پسر اوستادمون بود.یه جورایی همی ــ اینا غر نیس نیلو ؛ ممکن بود به دست چنتا روح سرگردان که توسط یک احمق احضار شده بمیری. دیگه داشتم عصبی میشدم که آیناز به صورت زمزمه مانند گفت : سپهر آروم تر. (بعد بلند گفت) خوب من ـ.... ــ چـــــــــی؟ پسر عموش؟ آیناز: آره خوب.پس فکر کردی برای چی فامیلاشون یکیه؟ ــ هان؟ من اصلا فکر نکردم. آنی پوفی کرد و هیچی نگفت. نا خداگاه ذهنم رفت به چند روز پیش. ******(چند روز پیش سپهر) تو آشپز خونه در حال درست کردن آب پرتقال برای سحر بودم که صدای در اومد وقتی رفتم تو ی هال سحر و دیدم که داره با یه اخم غلیظ کفشاش و در میاره..تو فکر بود طوری که انگار تو این دنیا نبود. ــ علیک سلام سحر خانوم.خوبی. خیلی کوتاه جوابم وداد : سلام ؛ خوبم. مانتو پاییزه پانیذ ــ چیزی شده.؟ بازم خیلی کوتاه و اروم گفت: نه. صابون کوسه ــ پوووف. هم اومده این جا آخه میدونی منتظر یکی از اقوامش بود که دم دانشگاه بیاد دنبالش ولی اون نیومد و اونم مجبور شد با من بیاد. با حالت نیمه فریاد گفتم: چی دوستت؟ همونی که فهمی؟ الان کجاس؟