خیلی وقتا که سکوت میکنم
آدما یا فکر میکنن بلد نیستم جواب بدم
یا حق رو به طرف دادم و خفه شدم
ولی اینجوری نیست...
من همه فریادم رو توی گلوم خفه میکنم
همه دردم رو توی چشمام نگه میدارم
تا حرمتی شکسته نشه ...
اگه یه کم توی چشمام نگاه کنن میفهمن ..
حیف که اینروزا هیچکی هیچکی رو نگاه نمیکنه مورم شد و دلم قیلی ویلی رفت. دیگه نتونستم اون نگاهای داغ و طاقت بیارم و سرم و انداختم پایین. سرش و گذاشت رو سرم: ـ نیلوفر... ـ هوم؟ ـ ناراحتی؟ ـ نه... ـ چرا؟ ـ دلیل ندار.. گلوم به خاطر بغض سختی که توش بود درد ساعت الیزابت میکرد.. ـ وای خدایا چرا؟؟هن ارشان شروع به لرزیدن کردن: ـ همش تقصیر خودت بود برادر من.... اگه تو به چیزی که بودی راضی بودی الان نیلو این طور نبود. ـ« برادر من؟!؟!؟!؟» امیتیس و ارشان متعجب و ترسیده به عقب برگشتند. انگار تازه به خودشان آمده بودند... آن ها در خانه نیلوفر بودند... ـ نیلو بابا.... نیلو با اخم ظریف و گیجی همراه با تعجب نگاهش را به پدرش دوخت: ـ شما دوتا...خـ..خوا... این جا چه خبره؟ آمیتیس: من برات توضیح میدم. ارشان جلو رفت و شانه های نیلو را گرفت. در آن هوای گرم و شرجی نیلو میلرزید: ـ نیلو خوبی؟ آمیتیس: بهش شوک وارد شده. آرشان نیلو را در آغوش گرفت و او را ا رو ی زمین بلند کرد و به اتاقش برد. ارشان خواست از رو ی تخت بلند شود چای لاغری تیما که نیلو دستش را گرفت: ـ من میخوام بدونم. ارشان با تعجب گفت: ـ الان؟ نیلو با سر تایید کرد. ارشان کنارش نشست و موهایش را نوازش کرد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:07 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:05 Top | #107 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من واکر کودک اندازه فونت پیش فرض خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض نیلو که به این گونه نوازش ها عادت نداشت با اخم سرش را عقب کشید. ارشان رنجیده از حرکت نیلو گفت: ـ تا اون جایی که فهماه میکنی؟ بهش نگاه کردم... چشماش آبی بود... اخمی کردم و بدون جواب دادن سئوالش گفتم: ـ من دوست ندارم لنز بذاری. چشماش گرد شد... حقم داشت اصلا من و سننه کشان که خوب اورا درک میکرد بلند شد و زد بیرون از اتاق. **** نیلو.... یه جا خوندم این که ادما گریه میکنن نشونه ی عینک خلبانی شیشه آبی ضعیف بودنشون نیس نشونه ی اینه که خیلی وقته قوی بودن. منم خیلی وقته که قوی بودم درست از همون 15 سالگیم که بی مادر بزرگ شدم... پدر داشتم اما بی پدر بزرگ شدم... من تنها بودم خیلی تنها ولی به روی خودم نیاوردم... من فقط تظاهر به بی احساسی و سنگی میکردم. بابا منم دخترم احساس دارم و جنسم لطیف و ظرفِ... وای خدایا چقدر درد میکشیدم وقتی تنهایی سر قبر مامان میرفتمو ساعت ها گریه میکردم و باهاش درد و دل میکردم... وای خدایا چقدر درد ناکِ که داداش از راه رسیدتم بهت دروغ بگه. با به یاد آوردن حرفای نیما گریم بیشتر شد و بیشتر تو خودم فرو رفتم... از دست هق هق های پشت س؟ چرا نیلو؟ چرا همزاد پارا؟؟؟؟ الان پارا دیگه واقعا آتیشی میشه و نه من و زنده میذاره نه عشقم و که نیلو باشه. پشتی طبی باراد یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید که با شنیدن صدا نیلو سریع پاکش کردم: ـ پدرام چی شد؟ بلند شدم که دست زخمیم و بشورم ولی موندم کدوم دستم بود.. ـ چرا رو دست من زخمی، نیس؟ با گیجی داشتم نگاه میکرد که یاد یه چیزی افتادم... ارش هر عنصر.... یه قدرت ویژه... یه قدرت ویژه دیگه که با گردنبند کنترل میشه.... ـ ای وار چرا من اینارو یادم رفته بود؟من یه ارشدم... صدای نگران نیلو اومد: ـپدرام چت شه این لنز میذاره یا نه؟ ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:10 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:11 Top | #110 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر بفهم دیگر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض وای خدا کنه باز ضایعم نکنه مث اوایل که یه سره باهام کل کل میکرد: ـ چرا؟ این دفعه چشماش من گرد شد... ازم دلیل خواست...ضایعم نکرد؟ ایییی جونم عاشقتم نیلـ.... جااااان؟ این چه زری بود من الان زدم؟ من و عاشقی؟ اونم عاشق یه دختر؟ مگه من از همجنسای خودم خوشم نمیومد؟ خودم جواب خودم و داد: خیر.. ـ پس مبین؟ ـ خودتم خوب میدونی که هیچ علاقه ای به اون نداری. ـ پس چرا باهاش رابطه داشتم؟ ـ ینی خودت نمیتونی حدس بزنی اونا زورت کردن؟ ـ ای وای من... حالا اینارو بی خی نیلو رو بچسب... من دوسش دارم؟ هیچ صدایی جوابم و نداد: ـ سکوت علامت رضاست؟ نه نه نه وای خدای من پارا... اون هم من و میکشه هم نـ... نیلو: اه پدرام چرا باز رفتی تو فکر. ـ چیـ... چیزی نیس. برای رد گم کنی یه سیب برداشتم و تند و تند و کردم به پوست کردن: ـ آآآخ. نیلو: هـی. چی شد چیکار کردی؟ این منم ی آدم خسته یک هیچی زیر لب گفتم و انگشتم و که خیلی بد بریده بود و کردم تو دهنم.رفتم تو دست شویی به سرزنشای نیلو هم گوش ندادم. در و بستم و بهش تکیه زدم.ه اون جا برای کمک آوردن به بیرون رفته بودی هیچیت نمیشه... اون جا من خیلی عصبی میشم و ازت متنفر میشم ولی با این حال آزمایشاتم و تموم کردم و از اون جایی که تو افسوردگی گرفته بودی مجبور شدم به یکی از عمه هات بگم که حافظت و پاک کنه از اون جا به بعد هویت خودم و تورو عوض کردم و اومدیم شمال. ـ سر نیما چه بلایی اومد؟ ـ اون خیلی مامانی بود و بعد مرگ زیبا از خونه فرار کرد. من از اون موقع ندیدمش. نیلو بغض داشت. هیچ علاقه ای به این که پدرش اشک هایش را ببیند نداشت. برای همین به سختی گفت: ـ برو بیرون.... ونه ی ضعیف بودنشون نیس نشونه ی اینه که خیلی وقته قوی بودن. منم خیلی وقته که قوی بودم درست از همون 15 سالگیم که بی مادر بزرگ شدم... پدر داشتم اما بی پدر بزرگ شدم... من تنها بودم خیلی تنها ولی به روی خودم نیاوردم... من فقط تظاهر به بی احساسی و سنگی میکردم. بابا منم دخترم احساس دا ی ارشان گذاشت: ـ بعد این همه سال پیدات کردم بازم میخوای بری؟ ارشان با چشمانی پر از اشک و صدای بغض دار جواب داد: ـ بذاری برم آمی... بذار برم که انقدر شرمنده تو نیلو نشم. اشک های امیتیس روی گونه هایش ریخت... با صدای نسبتا بلندی گفت: ـ هنوزم خود خواهی... هنوزم فلاسک فندکی ماشین نامردی... دِ نامرد این چه کاری بود که با ما کردی؟ اون چه کاری بود که با زیبا ونیما کردی؟هاااااا؟ چرا وقتی اون بلا رو سر پارا و نیلو آوردی هر دوشون و تنها گذاشتی؟ اونا موش آزمایشگاهی نبودن. ـ بسه آمی تو رو خدا بس کن... نمیخوام نیلو پی به ذات خرابم ببره نمیخوام بفهمه به خاطر عقده های من به این چیزی که الان هس تبدیل شده. آرشان هر چه سعی کرد نتوانست اشک هایش را مهار کند و آن ها روی گونه هایش ریزختند.: ـ نیلو از همه چی خبر داره. با درد و تعجب به امیتیس نگاه کرد که او ادامه داد: ـ پاراتیس همه چیز و بهمون گفت!! شانه های پر هم به زور نفس میکشیدم... با نشستن دستی روز پهلوم جیغ زدم و اومدم بیرون که چشمای پر از غم پدرام و دیدم تو اون تاریکی: پدرام: هــیش... بند کفش نئون منم نیلو پدرام.. ـ تو...تو این جا.. چی کار میکنی؟ شونه ای بالا انداخت: ـ از رو دیوار پریدم. خودم و کشیدم عقب تر... مرتیکه دزد یه خورده حداقل شرم داشته باش نکه همون اول کاری میگی از رو دیوار اومدم...در کمال تعجب بچم پرو هم هست.. اومد و کنارم نشست... دستش و انداخت دور شونه هام... واسم تعجب آورد بود چرا مخالفت نکردم و به جاش سرم و گذاشتم رو شونش. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:10 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:06 Top | #108 Sanaz.MF Sanaz.MF قالب میوه جادویی Pop Chef آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت چیزی نگفت ولی یهو گفت: ـ نیما همه چیز و برام تعریف کرد. رم و جنسم لطیف و ظرفِ... وای خدایا چقدر درد میکشیدم وقتی تنهایی سر قبر مامان میرفتمو ساعت ها گریه میکردم و باهاش درد و دل میکردم... وای خدایا چقدر درد ناکِ که داداش از راه رسیدتم بهت دروغ بگه. با به یاد آوردن حرفای نیما گریم بیشتر شد و بیشتر تو خودم فرو رفتم... از دست هق هق های پشت سر هم به زور نفس میکشیدم... با نشستن دستی روز پهلوم جیغ زدم و اومدم بیرون که چشمای پر از غم پدرام و دیدم تو اون تاریکی: پدرام: هــیش... منم نیلو پدرام.. ـ تو...تو این جا.. چی کار میکنی؟ شونه ای بالا انداخت: ـ از رو دیوار پریدم. خودم و کشیدم عقب تر... مرتیکه دزد یه خورده حداقل شرم داشته باش نکه همون اول کاری میگی از رو دیوار اومدم...در کمال تعجب بچم پرو هم هست.. اومد و کنارم نشست... دستش و انداخت دور شونه هام... واسم تعجب آورد بود چرا مخالفت نکردم و به جاش سرم و گذاشتم رو شونش. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:10 10 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:07 Top | #109 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض پدرام: آمیتیس همه چیز و برام گفت!!! ـ زندگیِ داغون من برات جالبِ؟ من و بیشتر به خودش فشورد. ـ این چه حرفیه. سکوت کردم. اونم تا چند دقیقه نیلو که به این گوندوست داشتم ولی اون با دستای خودم نابود شد... اون دستگاه به خاطر فضولی تو آتیش گرفت. نیلو با تعجب به ارشان نگاه کرد که ارشان لبخندی زد و دستان ظریف نیلو را در دستش فشورد: ـ تو و پارا دوستای خیلی خوبی برای هم بودین... تو میخواستی اون و نجات بدی بدون این که به کسی حتی خود پارا بگی. با دستکاری کردن یکی از دستگاه ها اون و به آتیش کشیدی.. اون جا من و نیما نبودیم. زیبا به کمک میاد و .... اون میسوزه و جون میده پارا میسوزه ولی زنده میمونه تو هم ک ارشانیدم خودت از قضیه آزمایش ها مطلعی... با سر تایید کرد: ـ من بعد مرگ مادرت و نیما افسوردگی گرفتم.. من زیبا رو دوست داشتم ولی اون با دستای خودم نابود شد... اون دستگاه به خاطر کفی کفش مغناطیسی بهدیس تدبیر فضولی تو آتیش گرفت. نیلو با تعجب به ارشان نگاه کردم برای ناراحتیم. راست گفتم وقتی کنار پدرام بودم همه چیز و همه کس و از یاد میبردم... شاید تا چند دقیقه پیش داشتم از ناراحتی و غم سکته میکردم ولی الان نیستم: ـ میای بریم فیلم ببینیم؟ با تعجب و خنده نگاهش کردم: ـ اوره.. بریم. ـ هووکه ارشان لبخندی زد و دستان ظریف نیلو را در دستش فشورد: ـ تو و پارا دوستای خیلی خوبی برای هم بودین... تو میخواستی اون و نجات بدی بدون این که به کسی حتی خود پارا بگی. با دستکاری کردن یکی از دستگاه ها اون و به آتیش کشیدی.. اون جا من و نیما نبودیم. زیبا به کمک میاد و .... اون میسوزه و جون میده پارا میسوزه ولی زنده میمونه تو هم که اون جا برای کمک آوردن به بیرون رفته بودی هیچیت نمیشه... اون لیزر حرارتی جا من خیلی عصبی میشم و ازت متنفر میشم ولی با این حال آزمایشاتم و تموم کردم و از اون جایی که تو افسوردگی گرفته بودی مجبور شدم به یکی از عمه هات بگم که حافظت و پاک کنه از اون جا به بعد هویت خودم و تورو عوض کردم و اومدیم شمال. ـ سر نیما چه بلایی اومد؟ ـ اون خیلی مامانی بود و بعد مرگ زیبا از خونه فرار کرد. من از اون موقع ندیدمش. نیلو بغض داشت. هیچ علاقه ای به این که پدرش اشک هایش را ببیند نداشت. برای همین به سختی گفت: ـ برو بیرون.... ارشان که خوب اورا درک میکرد بلند شد و زد بیرون از اتاق. **** نیلو.... یه جا خوندم این که ادما گریه میکنن نشختی سرم و بلند کردم و تو چشمای مشکیش نگاه کردم: ـ چی؟ ـ نیما.. داداشت... بهم گفت بهت بگم اون روز کفشوی پلین اون دروغ هارو تحویلت داده چون فرارش واسش شرم آوره. نفس عمیقی کشید.... وویی نکن این کارو... نفش داغش خورد تو صورتم.. موره نوازش ها عادت نداشت با اخم سرش را عقب کشید. ارشان رنجیده از حرکت نیلو گفت: ـ تا اون جایی که فهمیدم خودت از قضیه آزمایش ها مطلعی... با سر تایید کرد: ـ من بعد مرگ مادرت و نیما افسوردگی گرفتم.. من زیبا رو وم... خوبه تا من برم پایین و چای بذارم تو هم یه دست به سر و روت بکش که رنگ میت شدی. ـ زبونت و گاز بگیر. ـ گفتم رنگش نه که خودش. بالشم و پرت کردم سمتش... با خنده رفت منم با لبخند رفتم تو دستشویی... &&& قسمت بیست و دوم... پدرام... خندم میگیره وقتی قیافش وکه وقتی گفتم از رو دیوار پردیم و یادم میاد.. بابا منِ چلفتی رو چه بالشت طبی زانکو به از دیوار پردین؟ من با نیما امده بودم. هه چقدر سعی کردم اون جا نخندم..با صدا نیلو به خودم اومد: ـ تو داری فیلم ن بهت زده به امیتیس نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: ـ آمیتیس.... هر دو مانده بودند چه کار کنند. یا چه کاری باید بکنن. همان طور به هم خیره شده بودند که ارشان به خود آمد و از خانه زد بیرون.. امیتیس نیز غیب شد و ثانیه ای بعد در حیاط مقابل ارشان ظاهر شد. ایستاد دستانش را روی شانه های خمیده چشمام گرد شد.... به س ارد آخه.؟؟؟؟؟؟؟ یکی از دستام و بردم پشتم و در و باز کردم... با یه چسب زخم ایستاده بود...ایول چسب زخم.