امام حسین علیه السلام هنگام حرکت از مدینه به سوی مکه این وصیت نامه را نوشت و با مهر خویش ممهور ساخت و به برادرش محمد حنفیه تحویل داد:
" بسم الله الرحمن الرحیم...؛ این وصیت حسین بن علی است به برادرش محمد حنفیه. حسین گواهی می دهد به توحید و یگانگی خداوند و این که برای خدا شریکی نیست و محمد(ص) بنده و فرستاده اوست و آئین حق( اسلام) را از سوی خدا( برای جهانیان) آورده است و شهادت می دهد که بهشت و دوزخ حق است و روز جزا بدون شک به وقوع خواهد پیوست و خداوند همه انسان ها را در چنین روزی زنده خواهد نمود."
امام در وصیت نامه اش پس از بیان عقیده خویش درباره توحید و نبوت و معاد، هدف خود را از این سفر این چنین بیان نمود:
" من نه از روی خودخواهی و یا برای خوشگذرانی و نه برای فساد و ستمگری از شهر خود بیرون آمدم؛ بلکه هدف من از این سفر، امر به معروف و نهی از منکر و خواسته ام از این حرکت، اصلاح مفاسد امت و احیای سنت و قانون جدم، رسول خدا(ص) و راه و رسم پدرم، علی بن ابی طالب(ع) است. پس هر کس این حقیقت را از من بپذیرد( و از من پیروی کند) راه خدا را پذیرفته است و هر کس رد کند( و از من پیروی نکند) من با صبر و استقامت( راه خود را) در پیش خواهم گرفت تا خداوند در میان من و بنی امیه حکم کند که او بهترین حاکم است. و برادر! این است وصیت من به تو و توفیق از طرف خداست، بر او توکل می کنم و برگشتم به سوی اوست."
برگرفته از:کتاب سخنان حسین بن علی علیه لسلام از مدینه تا کربلارانندگی نمیکرد.توی خونه ی من هم هیچ وقت اسید نبوده. لینک لحظه ای سکوت میکند سپس زیر لب میگوید: -پس مارک اینجوری مرده! مکس یقه ی لینک را تنگ تر میکند.تا جایی که دور گردن لینک شدیدا درد میگیرد.لینک با اخم دستانش را روی بالشت طبی تنفسی زانکو دستان مکس قفل میکند و سعی میکند از تنگ تر شدن حلقه دور گردنش جلوگیری کند.هر چند بازوهایی که ضعیف شده بودند دیگر توانایی متوقف کردن مکس را نداشتند.اما به طرز عجیبی مکس را از فشردن گردنش متوقف کرد.انگار اینکار لحظه ای مکس را به خود اورد.لینک سعی میکند نفس بکشد.فقط میخواست حرفش را تمام کند.هنوز داشت با یقه اش خفه میشد: -مکس...من میتونم همه ی اینا رو تغییر بدم...اگه بدونم قراره چه اتفاقاتی بیفته...میتونم به نفع خودم تمومش کنم. مکس هنوز سر مقالات بالش طبی درگم بود.از بین دندان هایش میگوید: -برات چه نفعی داشت که شروعش کردی؟حالا میخوای تمومش کنی؟ و فریاد میکشد: -تو توی این اتفاقات چه نقشی داشتی؟ و تکانی دیگر به لینک میدهد.لینک درحالی که برای ازاد شدن گردنش تلاش میکرد حرفش را ادامه میدهد: -ما هرکدوم جای یه شخصیت هستیم.یه خونواده...قبلا توی همون خونه مردن و...حالا میخوان ما همون جوری بمیریم!این اتفاقات داره پراکنده اتفاق می افته.اما اگه بتونم...تغییرشون بدم نجات پیدا میکنیم. ظ. و موبایلش را قطع کرد.شروع به گشتن اطراف کرد.ناگهان متوجه ی نور قرمزی که از شکاف کابینت گوشه ی انباری می تابید شد.کابینت را باز کرد.اما نوری ندید.احساس کرد عمیق تر از ان چیزی است که فکر میکرد.صدای هوهوی عجیبی از بطرها بلند بالش طبی اصلی میشد.انگار که باد این صدا را در می اورد.دستش را داخل تاریکی برد.چیزی را لمس کرد.ناگهان دستش به شدت شروع به سوزش کرد.انگار به کنده ی اتش دست زده بود.فریاد خفه ای زد و دستش را که میلرزید بیرون اورد.از دستش بخار بلند میشد و خون میچکید.چیز اسید مانندی که دست زده بود تا استخوان دستش را سوزانده بود.با ناله سعی کرد خود را به اشپزخانه برساند.امی داشت در حیاط کلاغی را نگاه میکرد.صدایی شنید که از دیوار کارش که چند قدم ان طرف تر بود می امد.ناگهان فریاد زد: -سلینا !از بالای دیوار بیا پایین! اما او دیگر رد شده بود و امی به دنبالش از دیوار بالا کشید. *** مکس در را باز میکند و وارد خانه میشود.فکر مرگ جین برایش دیوانه کننده بود.چیزهایی که در فیلم دوربین دیده بود جلوی چشمانش بود.چپ شدن بالش طبی و روش های انتخابی ناگهانی ماشین...غلتیدن ان به پایین کوه...جین در ان ماشین چه بلایی سرش امده بود؟حتی معلوم نبود بتوانند جسدش را پیدا کنند.به سمت اشپزخانه رفت تا بطری مشروب را از یخچال بیرون بیاورد.او از اینکار خوشش نمی امد اما تنها راه خلاص کردن خودش از دست افکارش را همان بطری خنک دید.صحنه ای که در اشپزخانه دید ترسناک تر از دیدن فیلم تصادف بود.مارک روی زمین داشت زجه میزد.مکس دیگر نمیتوانست نفس بکشد.چشمانش را گشاد کرد و با دقت به او نگاه کرد و هنگامی که به خود مسلط شد پرده ی اشپزخانه را برداشت و روی زخم قفسه ی سینه ی مارک گذاشت تا جلوی خونریزی را بگیرد.موهای مشکی مارک هم رنگ خون شده بود که در ان میغلتید.با دست دیگرش موبایلش را برداشت و به اورژانس زنگ زد.مارک جنس بالشت مناسب سعی کرد حرف بزند.کلمات نامفهومی میگفت.مکس میخواست به او بگوید حرف نزند تا دوام بیاورد ولی بعد متوجه شد مارک چه میگوید: -لینـ...ک!دفترچه! مکس شکه دیگری احساس کرد.مارک هنوز هم با زجر کلماتی میگفت: -حقیقـ...حقیقت! شروع به سرفه زدن کرد و خون بالا اورد.اما هنوز اسرار داشت حرف بزند.مکس از او خواست چیزی نمارک هنوزم سردرگم بود.سکوت لینک اعصابش را خورد میکرد.لینک به خودش امد.حال مارک هم وارد این بازی شده بود.باید به او توضیح میداد: -مارک این وضعیت جدی تر از توهمه! مارک از کوره دررفت: -اون کی بود...!؟اگه توهم نیست چیه؟! فریاد لینک هم بلند شد: -میشه چند ثانیه هم که شده فکر نکنی من یه دیونم؟ مارک ارام گرفت.می دانست راه حل پیش لینک است.پرسید: -میخوای در مورد بالش زیر سر من چیکار کنم؟ لینک بی درنگ جواب داد: -اون دفترچه رو پیدا کن.دارم سعی میکنم یک سری اتفاقات رو تغییر بدم.نمیدونم میشه یا نه ولی...اون دفترچه مثل گوی پیشگویی می میونه!اتفاق ها دارن جا به جا می افتن! *** اولین روز در بیمارستان:لینک همراه با دو پرستار مرد به سمت اتاق جدیدش برده شد.مکس هرچه بیشتر به لینک نگاه میکرد بیشتر پشیمان می شد.مکس اهی کشید و از بیمارستان خارج شد.در حیاط سوز سرما شب را بی رحم تر میکرد.در حیاط بیمارستان کسی گفت: -اقای مکس ارنر؟ مکس نگاهی به مرد درشت هیکل کرد: -بله! مرد کلاه لبه دار طوسی رنگ با پالتوی همرنگ کلاهش به تن داشت.کلاهش را برداشت: -من توی مقدمه چینی خوب نیستم.راستش دوربین ها دیدن که ماشین همسرتون از جاده در مورد بالشت های فومی پرت شده بیرون. مکس توقع شنیدن هرچیزی بجز این را داشت.باورش نمیشد.با لکنت پرسید: -کـ...کی؟جیـ...جین؟ میدانست چه جوابی قرار است بشنود.دائما نگاهش را میچرخاند.نمیتوانست فکر کند یا حتی به راحتی نفس بکشد.مرد به حالت احترام ایستاد و کلاهش را با دو دستش گرفامی روی صندلی نشسته بود و به کاغذهای زیر دست منشی زل زده بود.گاهی هم ساق دست باندپیچی شده اش را می مالید.دکتر وارد اتاق شد.امی از روی صندلی بلند شد و با نگاهی که منتظر جواب بود به دکتر نگاه کرد.دکتر گفت: -برو به سمت راهرو اخرین اتاق سمت چپ!اگه احساس کردی عصبی شد تلفن رو بردار و دکمه ی 1 رو فشار بده. امی تشکر کرد و به سمت راهروی سفید رنگ رفتد.انگار دلش برای لینک تنگ شده بود انواع بالش ها .انتهای راهرو که رسید پرستار در را برای او باز کرد.بعد از اینکه او وارد اتاق شد در را پشت سرش بست.سرش را بالا اورد و لینک را دید که با کمربند های چرمی به تخت نیمه خم چسبیده و به او نگاه میکند.در ان اتاق سفید تنها چیزی که رنگ متفاوت داشت امی،موهای بور لینک و کمربند های مشکی بود.حتی پوست لینک هم انگار همرنگ تی شرت سفیدش شده بود.امی پیراهن ابی رنگش را صاف کرد و روی صندلی نشست.نفس عمیقی کشید و بالاخره زبان باز کرد: -اومدم چون میخواستم یه چیزی بهت بگم...باید با دقت گوش کنی.قبلش سوالی نداری؟ لینک ساکت به او نگاه میکرد.صورت لاغرش و لبش که انگار دیگر در ان خونی نمانده بود قیافه اش را ترسناک کرده بود.امی نفس عمیقی کشید و سر تکان داد: -باشه...باشه.مطمئن بالش های مختلف برای استراحت نیستم راستش دیروز مارک از من خواست تا از برادر کوچیک ترت مراقبت کنم تا بره یکی رو ببینه!برای همین با خواهرم تا شب که اون برگشت توی خونه ی شما و بیشتر توی حیاط بودیم. صدای امی ارام و کلماتش شمرده بود.انگار نمیخواست در حرفهایش اشتباهی بکند: -شب که...برگشتیم خونه.خواهرم یه چیزی پیدا کرده بود که اصرار داشت بدتش به مارک... نفسی کشید و ادامه داد: -میدونی اون یه جور بیماری داره...یک جورایی مشکل خیال پردازی داره.مثل اینکه عذاب وجدان داره چون گفت یکی که چشمای قرمز داره ترسوندتش! لینک میخواست به او بگوید که از کجا میدانی که او دروغ میگوید.اما به او گفت: -اینو داری به کسی میگی که به تخت بستنش؟! صدایش که کمی خس خس میکرد،ترسناک شده بود.امی دستش را توی جیب پایه عکاسی مونوپاد پیراهنش کرد و دفترچه ی نصفه و کثیفی را در اورد.لینک با دیدن دفترچه چشمانش گشاد شد.خدایا یعنی ان همان دفترچه است؟!بیشتر دقت کرد.بله خودش بود.نصف دفترچه ی رین.لینک جرقه ای از امیدواری را در دلش دید.میتواند همه چیز را تغییر دهد.به وسیله ی همین دفترچه راه نجات را می یابد!امی منتظر بود تا لینک به او بگوید باید با دفترچه چکار کند.اما صبر او سر امده بود.پرسید: -باهاش چیکار کنم؟ لینک هنوز صدایش ارام و گرفته بود: -باید میدادیش به مارک.برو بدش به مارک! امی نگاهی نا امیدانه به لینک کرد: -مارک مرده! قلب لینک به تپش افتاد.فکر کرد اشتباه شنیده است.ولی این فقط چیزی بود که دلش میخواهد بشنود.این که اشتباه فهمیده!امی باز پرسید: -باهاش چیکار کنم؟ انگار لینک نمیشنوید: -مارک...مرده؟ امی نگاهی اشعار زیبای ابوسعید ابوالخیر به صورت مایوس لینک کرد.انگار این ناراحتی انقدر قوی بود که داشت به امی هم منتقل میشد.امی نفس عمیقی میکشد: -فقط دیدم بردنش توی امبولانس...شاید زنده باشه. لینک لحظه ای ان صحنه را تجسم کرد.نور قرمز چراغ های امبولانس در تاریکی خود نمایی میکرد.کسانی که اطراف امبولانس بودند...همسایه ها،چند پرستار...مکس!!کسی که احتمالا به امبولانس زنگ زد!لینک سرش را بالا اورد: -دفترچه رو بده به من!مکس حالش چطوره؟ امی سری تکان داد: -مکس حالش خوبه. و دفترچه را در کف دست لینک گذاشت و کمی دستش را فشرد.بعد نگاهی نگران به لینک میکند: -تو باید برگردی. لینک با ان نگاه و شنیدن این جمله خشکش میزند!امی بیرون رفت و لینک یادش امد!خواب عجیبش...دختری که در بیمارستان شعرهای زیبای احمد شاملو بالای سر رین امده بود!شخصیت جدید امی را پیدا کرد... ت: -متاسفم اقا!اما شما باید فیلم رو ببینید و تایید کنید. مکس بی ان که بداند چرا این سوال را می پرسد گفت: -چطور...از جاده پرت شده؟ بغض گلویش را گرفته بود.نمیدانست میخواهد بشنود یا نه.مرد گفت: -بما تو هم باید کمک کنی!باشه؟ لینک کمی درنگ کرد.بعد سری به نشانه ی تایید تکان داد.دکتر لبخند زد و روی صندلی سفیدی روبه روی تخت نشست.میخواست چیزی بگوید که تلفن روی دیوار زنگ زد.به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت.کمی صحبت کرد و سپس نگاهی به لینک انداخت و گفت: -بهش بگین منتظر بمونه. گوشی را گذاشت و گفت: -میدونی چی شد؟منشی من گفت یه خانم جوون اصرار داره ببینتت.میخوای کسی ببینتت؟ لینک جوابی نداد.دکتر ادامه داد: -میگن اسمش امیلیا ست! لینک به چشمان دکتر نگاه کرد.دکتر دوباره پرسید: -میخوای ببینیش؟ لینک اینبار سرش را تکان داد.دکتر قاپ قطور عینکش را کمی جابه جا کرد: -باشه.پس میگم بیاد تو.ولی من زیاد بهت ارام بخش تزریق کردم.دیگه نمیشه!اگه میخوای ببینیش باید یه کاری کنی! به لینک احساس شک دست داد.انگار میدانست چه چیز در انتظارش است.ه نظر میاد ایشون خودکشی کردند. *** مارک در حیاط به دنبال دفترچه می گشت.همانطور که لینک ان روز دیوانه وار چمن ها را میکند.ترس و سرما بدنش را بی حس کرده بود.برایان وارد حیاط شد و به سمتش رفت: -داری چیکار میکنی؟ مارک نفس زنان جواب داد: -هیچی...تو یه دفترچه توی حیاط ندیدی؟وقتی داشتی بازی میکردی پات به چیزی نخورد؟ برایان سری به عنوان جواب منفی تکان داد و گفت: -شاید توی اون انباریه که داداش اون دفعه رفته بود توش! مارک قبلا ان جا اشعار شاملو را نگاه کرده بود.اما اگر واقعا ان جا باشد چه؟مارک به برایان گفت: -برو توی خونه من چند دقیقه دیگه میام.توی کمد لینک چندتا اسباب بازی قدیمی هست! برایان هم به راه افتاد.مارک وارد انباری شد.انگار انجا سردتر از حیاط بود.بطری های شیشه ای با صدای جیرینگ جیرینگ روی کابینت ها میلغتیدند.در ان سکوت صدای موبایلش پخش شد.سری گوشی را برداشت: -الو؟سلام مادر...خب بد نیست راستی میخواستم بهت بگم یه چند روز بیشتر میخوام اینجا بمونم پس نگرانم نشین...اره مامان میدونی چیه من بعدا زنگ میزنم.خدافسومین روز در بیمارستان:مکس از راه روی سفید بیمارستان عبور میکند و در اتاق لینک را میگشاید.وقتی در ان اتاق سفید موهای زرد لینک را تشخیص میدهد در را به ارامی میبندد.انگار نمیخواست کسی صدایش عکس جدید سامی را بشنود.انگار واقعا چشمانش جایی را نمیدید.لینک روی تخت نشسته بود.دستانش را باز کرده بودند.مکس روبه روی او می ایستد و یقه ی بلوز لینک را میگیرد و بلندش میکند.مستقیم به چشمان لینک که از قهوه ای در امده بودند و داشتند توسی میشدند نگاه کرد.لینک اصلا متعجب نبود.با همان نگاه بی روح به صورت در هم رفته و عصبانی مکس نگاه میکرد.مکس به سختی نفس میکشید.صدای خس خس نفس هایش به گوش می رسید.بالاخره به حرف امد: -تو چی میدونی؟ لینک همچنان ساکت بود.مکس تکانش میدهد و فریاد میزند: -تو چی میدونی؟! لینک لبخندی موزیانه میزند.لبخندی که از صدای مکس ترسناک تر بود.بعد جواب میدهد: -چی رو میخوای بدونم؟ مکس صدایش به خس خس می افتد: -گفتی ای کاش قبل از رفتن مادرت اشعار مهدی اخوان ثالث اونو میدیدی...از کجا میدونستی جین...دیگه برنمیگرده؟چرا تعجب...نکردی که قراره مکس ارام تر به نظر می امد.لینک را به سمت تختش هل میدهد و خودش چند قدم عقب تر میرود.صورت بی حال و مریض لینک جرات را از او گرفته بود.لحظه ای به خودش گفت"من داشتم چیکار میکردم!؟"اگر در ان اتاق دوربین بود...اگر لینک صدمه میدید...چگونه با خودش کنار می امد!؟لینک همانطور که روی لبه ی تختش گردن قرمز شده اش را میمالید نگاهی به دستان لرزان مکس کرد.مکس هنوز داشت به چشمان لینک نگاه میکرد.لینک سرش را بالا می اورد: -من این رو شروع نکردم...من اون اسید رو تو خونه نذاشتم!فقط میخوام قبل از این که بمیرم...بقیه رو نجات بدم. مکس صدایش گرفته بود: -بمیری؟بگو ببینم...تو جای کدوم شخصیت رو گرفتی؟ -پسری پروین اعتصامی که به دست مادر بزرگش کشته میشه...اگه بتونم اونو پیدا کنم و جلوشو بگیرم...همه چی درست میشه!همه چی زیر سر اونه! به نظر می امد مکس دارد با دقت به حرف هاش فکر میکند.لینک ادامه میدهد. -وقتی از اینجا بیام بیرون...پیداش میکنم! مکس نیش خندی میزند: -اگه فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی کور خوندی! لینک لبخندی میزند: -من فرار نمیکنم!تو منو میاری بیرون! مکس متعجب به او نگاه میکند.ان لبخند برایش تهدید بود.لینک دفترچه ی نصفه را جلوی او میگیرد: -بگیرش...از همون جایی که من خوندم پاره شده...اگه نصف دیگه اش رو پیدا کردی...خیلی بهمون کمک میکنه.اگه خونواده ی اون پیرزنی که قبلا اینجا زندگی میکرد رو پیدا کنی هم خوبه. مکس دفترچه را از دست لینک میگیرد و به سرعت به سمت در می رود.دستش داستان دوشس و جواهر فروش که به دستگیره ی در میخورد به سمت لینک برمیگردد: -فکر نکن نمیدونم اینها رو خودت نوشتی. لینک بدون اینکه به سمت او برگردد دستش را از روی تخت برداشت و تا گردنش بالا اورد.دستش به شدت میلرزید.دستش انقدر بی رمق بود که به سختی بالا نگهش داشته بود: -من نمیتونم بنویسم... مکس نگاهی کلی به لینک انداخت.هیچ وقت فکر نمیکرد ان پسر را روزی این گونه جلویش ببیند.بعد که به صورت استخوانی اش نگاه میکند فهمید که دارد بی صدا گریه میکند.بدون تغییر حالتی در صورتش اشک میریخت.لینک دستش را می اندازد.نفس عمیقی می کشد: -مکس...مارک مرد چون جایی واسش نبود...برایان رو از اون خونه ببر. دست مکس روی دستگیره میلرزید.ان را میچرخاند و بیرون میبرد.هیچ چیز در اطرافش قابل تشخیص نبود.فقط چشمان داستان زیبای اندوه قهوه ای لینک که حالا برایش نقره ای به نظر می امدند در راهرو همراهیش میکردند.تا وقتی که دکتر والتر را رو به رویش میبیند.دکتر با لبخندی عینکش را تکان میدهد و سلام میکند. بیای اینجا؟! لینک با صدای مریضش جواب میدهد: -از همون جایی که میدونستم تو میای اینجا!خوشحالم که دیدمت. مکس یقه ی لینک را میفشارد و بالا تر می اورد و لینک کمی صورتش در هم کشیده می شود.میخواست خفه اش کند اما نمیدانست چرا نمیتواند.مثل اینکه چیزی به او میگفت که لینک هم بی تقصیر است.صورت لینک برای او هنوز همان پسربچه ی معصوم بود.نفس های مکس تندتر میشود.نفس زنان میگوید: -پسره ی دروغگو...تو هیچ وقت از دیدنم خوشحال نشدی. لینک که به سختی نفس میکشید و گردنش درد گرفته بود با صدایی ارام میگوید: -حق با توئه...ولی اینبار شدم!اتفاقاتی که می افته...قبلا افتاده!برای کسایی که قبلا جای ما بودن. -اونوقت تو از کجا میدونی؟فکر کردی توی بازی کامپیوتری گیر کردی؟جین بخاطر چی یک دفعه سر از دره دراورد؟اون وقتی عصبانی بود گویید اما فایده نداشت: -نجات!طلسـ... و دیگر توان گفتن چیزی نداشت.امبولانس رسید. *** دومین روز در بیمارستان:دو پرستار مرد بازوی لینک را سفت چسبیده بودند و او را از راهرویی سفید که بوی تهوع اور دارو میداد رد میکردند.وقتی به اتاق اخر رسیدند مرد قد بلند کلیدی را از جیبش دراورد و در را باز کرد و گفت: -برو تو و منتظر دکترت باش. لینک بدون اینکه چیری بگوید به سمت تخت سفید رنگ رفت و روی ان نشست.نگاهی به کمربند های چرمی کرد که به تخت وصل بودند و دستی به ان کشید.دکتر از در وارد شد.درحالی که دستانش در جیبش بود به لینک نگاه کرد: -سلام.من والتر هستم.دکترت. لینک نگاهی به دکتر انداخت و منتظر ماند تا دکتر ادامه دهد: -ساعت های 5 با من مشاوره داری و من کمکت میکنم سلامتت رو بدت بیاری.ا